در نصيحت

غزلستان :: خاقانی :: قطعات

افزودن به مورد علاقه ها
خاقانيا به دولت ايام دل منه
کايام هفته اى است خود آن هفته نيز نيست
روز و شب است سيم سياه و زر سپيد
بيرون ازين دو عمر تو را يک پشيز نيست
چرخ است خوشه اى به زکاتش مدار چشم
کان صاع کو دهد دو کرى يک قفيز نيست
چون در زمانه چيز ندارى خرد چه سود
کآن را که چيز نيست خرد هيچ چيز نيست
بر خوشى حيات مشو غره کآسمان
سياف پيشه اى ست که او را تميز نيست
آن، بز نگر که در پى طفلى همى رود
بهر مويزکى که جز آنش عزيز نيست
روزى به دست طفل شود کشته بى گمان
چون بنگرى گلو بر بز جز مويز نيست
تا به غربت فتاد خاقانى
يکدرى خانه ايش زندان است
نه درون ساختنش توفيق است
نه برون تاختنش امکان است
روى چون عنکبوت در ديوار
پس سنگى چو مور پنهان است
پاسبانش برون در قفل است
پرده دارش درون کليدان است
اشک جيحون و دم سمرقندى
دل بخارى و آه سوزان است
يعنى اين در چهار ديوارى است
که درش سوى چرخ گردان است
از برون لب به قفل خاموشى است
وز درون دل به بند ايمان است
خانه در بسته دار بر اغيار
تا در او اين غريب مهمان است
برگ عيشى مساز خاقانى
که وجودش وراى امکان است
عالم از چار علت است به پاى
که يکى زان چار ارکان است
خانه را هم چهار حد بايد
کان چهار اصل کار بنيان است
علت عيش را سه چيز نهند
کان مکان و زمان و اخوان است
ز آن نگفتند چارمين يعنى
نيست چيزى که چارم آن است
خاقانيا چو آب رخت رفت در سؤال
مستان نوال کس که وبال آشناى اوست
بر خستگى دل مطلب مرهم قبول
نه دل نه مرهمى که جراحت فزاى اوست
آن را که بشکنند نوازش کنند باز
يعنى که چون شکست نوازش دواى اوست
پندارى آن شتر که بکشتند، گردنش
پر زر از آن کنند خون بهاى اوست
گيرم که کان زر شود آن گردن شتر
او را ز زر چه سود که سودش بقاى اوست
زيان تو در سود دانستن است
توان تو در ناتوانستن است
ندانم سپر ساز خاقانيا
که نادانى اکسير دانستن است



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید