نامه نوشتن ويس به پيش رامين

غزلستان :: فخرالدین اسعد گرگانی :: ویس و رامین

افزودن به مورد علاقه ها
حرير و مشک و عنبر خواست و خامه
ز درد دل به رامين کرد نامه
سخن در نامه از زارى چنان بود
که خون از حرفهاى او چکان بود
الا اى مهربان مهرپرور
چنين کن نامه نزد يار دلبر
کجا اين نامه گر خوانى تو بر سنگ
ز سنگ آيد به گوشت ناله چنگ
ز يار مهربان و عاشق زار
به يار سنگدل وز مهر بيزار
ز بى دل بنده بى خواب و بى خور
سپرده دل به شاهى چون مه و خور
ز نالان عاشق بيمار و مهجور
به کام دشمنان وز کام دل دور
ز پيچان چاکرى سوزان بر آتش
جهانش تيره گشته بخت سرکش
ز گريان خادمى بدبخت مسکين
روان از ديدگانش سيل خونين
ز پى خسته دلى خسته روانى
عقيقين ديده اى زرين رخانى
نژندى مستمندى دردمندى
شده بر تنش هر مويى چو بندى
نزارى بى قرارى دلفگارى
ز هر چشمى رونده رودبارى
نوشتم نامه در حال چنين سخت
که چون من نيست اکنون ايچ بدبخت
تنم پيچان و چشمم زار و گريان
دلم بر آتش تيمار بريان
تنم چون شمع سوزان اشک ريزان
چو ابر تيره از دل دود خيزان
بلا را مونس و غم را رفيقم
به درياى جدايى در غريقم
چه مسکينم که گريم زار چندين
يکى دستم به دل ديگر به بالين
عقيق دو لبم پيروز گشته
جهان بر حال من دل سوز گشته
يکى چشم و هزار ابر گهربار
يکى جان و هزاران گونه تيمار
فراق آمد همه راز نهانم
به خونابه نويسد بر رخانم
ز جان من يکى آتش برافروخت
که صبر و رامشم در دل همى سوخت
چو دريا کرد چشمم را ز بس آب
کنون در آب چشمم غرقه شد خواب
چو جاى خواب را پرآب يابم
به آب اندر چگونه خواب يابم
بدان دستى که اين نامه نبشتم
بساط خرمى را درنوشتم
تنم بگداخت از بس رنج ديدن
دلم بگريخت از بس غم کشيدن
ز گيتى چون توانم کام جستن
که جانم را نه دل ماندست نه تن
چرا بردى ز من آن روى چون خور
که چون جان و روانم بود در خور
همى تا دور ماندستم ز رويت
ز باريکى نمانم جز به مويت
به رو انده گسارم آفتابست
که چون رخسار تو با نور و تابست
به شب انده گسارم اخترانند
که چون بينم به دندان تو مانند
خطا گفتم نه آن اندوه دارم
که باشد هيچ کس انده گسارم
اگر رنج مرا کوه آزمايد
به جاى آب ازو جز خون نيايد
نصيحت مى کنندم دوستانم
ملامت مى کنندم دشمنانم
ز بس کردن نصيحت يا ملامت
مرا کردند در گيتى علامت
نه مهرست اين که انده بار ميغست
نه هجرست اين که زهرآلوده تيغست
چرا مردم دل اندر مهر بندد
چرا اين بد به جان خود پسندد
اگر چون من بود هر مهربانى
مباد از مهر در گيتى نشانى
بسا روزا که خنديدم بريشان
کنون گشتم ز خنديدن پشيمان
بخنديدم بريشان همچو دشمن
کنون ايشان همى گريند بر من
مرا ديدى ز پيش مهربانى
فروزان تر ز مهر آسمانى
کنون بالاى سروينم کمان شد
گل رخسارگانم زعفران شد
اگر دوتا شود شاخ گرانبار
تنم دوتا شدست از بار تيمار
به پيکر چون کمان گشتم خميده
چو زه بر تن کشيده خون ديده
مرا ايدر بدين زارى بماندى
برفتى رخش فرقت را براندى
غبارى کز سم اسپت بجستست
چو پيکان در دو چشم من نشستست
خيال روى تو در ديدگانم
همى گريد ز راه ديده جانم
مرا گويند بيهوده چه نالى
که از بسيار ناليدن چو نالى
به روز رفته ماند يار رفته
چرا دارى به دل تيمار رفته
نه چونين است کانديشيد بدگوى
ميم بر ريخت ليکن نامدش بوى
شبست اکنون و خورشيدم برفتست
جهان همواره تاريکى گرفتست
روا باشد که بنشينم به اميد
که باز آيد به گاه بام خورشيد
بهار رفته بازآيد به نوروز
نگارم نيز بازآيد يکى روز
نگارا سرو قدا ماهرويا
سوارا شيرگيرا نامجويا
من اندر مهر آنم کم تو دانى
که دارم جان فداى مهربانى
يکى تا موى تو بر من چنانست
که صدباره گرامى تر ز جانست
ترا خواهم نخواهم پاک جان را
ترا جويم نجويم اين جهان را
مرا در مهر بسيار آزمودى
به مهر اندر ز من خشنود بودى
کنون اندر وفاى تو همانم
گوا دارم ز خونين ديدگانم
اگر تو بر وفايم نه يقينى
بيا تا اين گواهان را ببينى
بيا تا روى من بينى چو دينار
بر آن دينار باران در شهوار
بيا تا چشم من بينى چو جيحون
جهان از هردو جيحونم پر از خون
بيا تا قد من بينى خميده
نشاط از من، من از مردم رميده
بيا تا حال من بينى چنان زار
که هستم راست چون دهساله بيمار
بيا تا بخت من بينى چنان شور
که گويى هر زمان چشمم شود کور
بيا تا مهر من بينى برافزون
شده چون حسنت از اندازه بيرون
اگر نه زود نزد من شتابى
چو باز آيى مرا زنده نيابى
اگر خواهى که رويم باز بينى
نه آسايى نه خسپى نه نشينى
چو اين نامه بخوانى بازگردى
سه روزه ره به روزى درنوردى
همى تا تو رسى فرياد جانم
به راهت برنشسته ديده بانم
اگر جانم نگيرد رنج و دردم
ز درد عاشقى ديوانه گردم
ز دادار اين همى خواهم شب و روز
که رويت باز بينم اى دل افروز
درود از من فزون از قطر باران
بر آن ماه من و شاه سواران
درود از من فزون از آب دريا
بر آن خورشيد چهر سرو بالا
خدايا جان من بگذار چندان
که بينم روى او آنگاه بستان
که با اين داغ گر جانم برآيد
ز دود جان من گيتى سرآيد
چو ويس دلبر از نامه بپرداخت
نوندى تيزتگ را سوى او تاخت
ز نزديکان او مردى دلاور
بشد بر کوهه کوهى تگاور
که چون کرگس به کوهان برگذشتى
بيابان را چو نامه درنوشتى
نه شب خفت و نه روز آسود در راه
به رامين برد چونين نامه ماه



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید