پاسخ دادن رامين ويس را

غزلستان :: فخرالدین اسعد گرگانی :: ویس و رامین

افزودن به مورد علاقه ها
جهان افروز رامين گفت ازين پس
نپندارى که از من برخورد کس
نورزم مهر تا خوارى نبينم
ز غم روشن جهان تارى نبينم
چه بايد روز شادى گرم خوردن
تن آزاد خود را بنده کردن
بسا روزا که من ديدم تن خويش
ز بس خوارى به کام دشمن خويش
اگر خوارى همى آيد به رويم
سزد گر نيز مهر تو نجويم
بجز دوزخ نشايد هيچ جايم
اگر نيز آزموده آزمايم
منم آزاد و هرگز هيچ آزاد
چو بنده برنگيرد جور و بيداد
نباشد هيچ فرزانه ستمگر
نباشد هيچ آزاده ستم بر
گر از روى تو تابانست خورشيد
من از خورشيد تو ببريدم اوميد
وگر ناياب گردد در جهان سنگ
بود يک من به گوهر شصت همسنگ
بخرم صد منى بر دل نهم من
مگر زين ننگ و رسوايى رهم من
اگر در زير وصلت هست صد گنج
نيرزد جستنش با اين همه رنج
دل از تن برکنم گر دل دگربار
کشد مهر تو يا مهر دگريار
اگر زين دل جدا مانم مرا به
که هرکس را همى خواهد مرا نه
مگر بخت مرا نيکى درين بود
که امشب مهر تو پيوسته کين بود
بسا کارا که آغازش بود سخت
سرانجامش به نيکى آورد بخت
کند گه گاه ايزد کارها راست
چنان کز وى نداند هيچ کس خواست
کنون کار مرا امشب چنان کرد
که از خوبى به کام دوستان کرد
برستم زان همه گفتار و پوزش
وزان غم خوردن و تيمار و سوزش
تو گويى بنده بودم شاه گشتم
زمين بودم سپهر و ماه گشتم
چنان بى رنج و بى غم گشت جانم
که گويى من کنون نى زين جهانم
من از مستى چنان هشيار گشته
ز خواب ابلهى بيدار گشته
نه بينا بختم اکنون گشت بينا
چو نادان جانم اکنون گشت دانا
چو پاى از بند خوارى رسته کردم
نيابد هيچ گور امروز گردم
نگر تا تو نپندارى که ديگر
مرا بينى چو ديدى خوار و غمخور
هرآن کاو طمع بگسست از جهان پاک
نيايد هرگز او را از جهان باک
به بى رنجى گذارد زندگانى
نه جويد سود از بيم زيانى
تو نيز از بخردى و هوشيارى
چو من باشى و غم در دل ندارى
خردورزى و خرسندى نمايى
که خرسنديست بهتر پادشايى
اگر صدسال تخم مهر کارى
ازو در دست جز بادى ندارى
کسى از عشق ورزيدن نياسود
به غير از راه دشوارى نپيمود
نبرد اين ره به سر اندر جهان کس
اگر تو عاقلى پند منت بس



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید