نامه هفتم اندر گريستن به جدايى و ناليدن به تنهايى

غزلستان :: فخرالدین اسعد گرگانی :: ویس و رامین

افزودن به مورد علاقه ها
الا اى ابر گرينده به نوروز
بيا گريه ز چشم من بياموز
اگر چون اشک من با شدت باران
جهان گردد به يک بارانت ويران
همى بارم چنين و شرم دارم
همى خواهم که صد چندين ببارم
بدين غم در خورد چندين وزين بيش
وليکن مفلسى آيد مرا پيش
گهى خوناب و گاهى خون بگريم
چو زين هر دو بمانم چون بگريم
هر آن روزى که زين هر دو بمانم
به جاى خون ببارم ديدگانم
مرا چشم از پى ديدنت بايد
وگر ديده نباشد بى تو شايد
بگريم تا کنم هامون چو دريا
بنالم تا کنم چون سرمه خارا
عفاالله زين دو چشم سيل بارم
که در روزى چنين هستند يارم
نه چون صبرند عاصى گشته بر من
و يا چون دل شده بدخواه دشمن
به چونين روز جويد هر کسى يار
مرا ياران ز من گشتند بيزار
اگر صبرست با من نيست هم پشت
وگر بختست خود بختم مرا کشت
مرا دل در بلا ماندست ناکام
کنون صبرم به دل کردست پيغام
که من صبرم يکى شاخ بهشتى
مرا بردى و در دوزخ بکشتى
دلا تو دوزخى پرآتش و دود
ازيرا من ز تو بگريختم زود
دلا تا جان تو بر تو وبالست
مرا از صبر ناليدن محالست
به هر دردى که باشد صبر نيکوست
به چونين حال صبر از عاشق آهوست
نخواهم روى صبرم را که بينم
بهل تا هم به بى صبرى نشينم
تو از من رفته اى يار دلارام
مرا در خور نباشد صبر و آرام
اگر خرسند گردم در جدايى
ز من باشدنشان بى وفايى
من اندر کار تو کردم دل و جان
تو دانى هر چه خواهى کن بديشان
هر آن عاشق که کار مهر ورزد
دوصد جان پيش وى نانى نيرزد
چنين بايد که باشد مهرکارى
چنين بايد که باشد دوستدارى
اگر درد من از جور تو آيد
همى تا اين فزايد آن فزايد
به نيکى ياد باد آن روزگارى
که بود اندر کنارم چون تو يارى
قضا در خواب بود و بخت بيدار
بدانديش اندک و اميد بسيار
جهان اين کار دارد جاودانه
خوشى برد به شمشير زمانه
ترا از چشم من ناگه ببريد
دو چشمم زين بريدن خون بباريد
ازيرا خون همى بارم ز ديده
که خون آيد ز اندام بريده
مرا بى روى تو ناله نديمست
دريغ هجر در جانم مقيمست
ز درد من همه همسايگانم
فغان برداشتند از بس فغانم
همى گويند ازين ناله بياساى
دل ما سوختى بر ما ببخشاى
به گيتى عاشقان بسيار ديديم
نه چون تو مستمندى زار ديديم
مرا بگذاشت آن بت روى جانان
چو آتش را به دشت اندر شبانان
مرا تنها بمانداينجا به خوارى
چو خان راه مرد رهگذارى
نه بس بود آنکه از پيشم سفر کرد
که رفت اندر سفر يار دگر کرد
اگر نالم همى بر داد نالم
که اينست از جفاى دوست حالم
دلم گويد مرا از بس که نالى
به ناله زيرنالان را همالى
به تخت کامرانى بر نشسته
چو نخچيرم به چنگ شير خسته
اگر زين آمد اى عاشق ترا درد
که يارت در سفر يار دگر کرد
ندانى تو که يارت هست خورشيد
همه کس را به خورشيدست اميد
گهى نزديک باشد گه ز تو دور
ترا و ديگران را زو رسد نور
نگارا من ز دلتنگى چنانم
که خود با تو چه ميگويم ندانم
بسان مادرم گم کرده فرزند
ز غم بر دل دوصد کوه دماوند
چو ديوانه به کوه ودشت پويان
ز هر سو در جهان فرزند جويان
ندارم آگهى از درد و آزار
اگر ناگه مرا بر دل خلد خار
عجب دارم که بر من چون پسندى
چنين زارى و چونين مستمندى
به چندين کز تو ديدم رنج و آزار
دلم ندهد که نالم پيش دادار
بترسم از قضاى آسمانى
نيارم کرد بر تو دل گرانى
ز بس خوارى که هجر آرد به رويم
ز دلتنگى همين مايه بگويم
ترا بى من مبادا شادمانى
مرا بى تو مبادا زندگانى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید