نامه اول در صفت آرزومندى و درد جدايى

غزلستان :: فخرالدین اسعد گرگانی :: ویس و رامین

افزودن به مورد علاقه ها
اگر چرخ فلک باشد حريرم
ستاره سر به سر باشد دبيرم
هوا باشد دوات و شب سياهى
حروف نامه برگ و ريگ و ماهى
نويسند اين دبيران تا به محشر
اميد و آرزوى من به دلبر
به جان تو که ننويسند نيمى
مرا جز هجر ننمايند بيمى
مرا خود با فراقت خواب نايد
وگر آيد خيالت در ربايد
چنان گشتم درين هجران که دشمن
ببخشايد همى چون دوست بر من
به گريه گه گهى دل را کنم خوش
همى آتش کشم گويى به آتش
نشانم گرد هر چيزى به گردى
کنم درمان هر دردى به دردى
من از هجران تو با غم نشسته
تو با بدخواه من خرم نشسته
بگريد چون ببيند ديده من
مهار دوست اندر دست دشمن
تو گويى آتشست اين درد دورى
که خود چيزى نسوزد جز صبورى
نيابد خواب در گرما همه کس
در آتش چون شود راحت مرا بس
من آن سروم که هجران تو بر کند
به کام دشمنان از پاى بفگند
کنون آن کم تو ديدى سرو بالا
به بستر در فتاده گشته دوتا
همالانم چو مهر دل نمايند
مرا گه گه بپرسيدن درآيند
اگر چه گرد بالينم نشينند
چنانم از نزارى کم نبينند
به طنازى همى گويند هر بار
مگر بيمار ما رفتست به شکار
تنم را آرزومندى چنان کرد
که از ديدار بيننده نهان کرد
به ناله مى بدانستند حالم
کنون نتوانم از سستى که نالم
اگر مرگ آيد و سالى نشيند
به جان تو که شخص من نبيند
به هجر اندر همين يک سود بينم
که از مرگ ايمنم تا من چنينم
مرا اندوه چون کهسار گشتست
ره صبرم برو دشوار گشتست
مبادا هرگز از دردم رهايى
اگر من صبر دارم در جدايى
شکيبايى در آن دل چون بماند
که جز سوزنده دوزخ را نماند
دلى کاو شد تهى از خون خود نيز
درو آرام چون گيرد دگر چيز
دروغست آنکه جان در تن ز خونست
مرا خون نيست جانم مانده چونست
نگارا تا تو بودى در بر من
تنم چون شاخ بود و گل بر من
سزد گر بى تو مى سوزم بر آذر
که خود سوزد همه کس شاخ بى بر
تو تا رفتى برفت از من همه کام
نه ديدارت همى يابم نه آرام
جدا شد کام من تا تو جدايى
نيايد باز تا تو باز نايى
بياشفتست با من روزگارم
تو گويى با فلک در کار زارم
جهانم بى تو آشفته ست يکسر
چو باشد بى امير آشفته لشکر
چنان در هجر بر من بگذرد روز
که در صحرا بر آهو بگذرد يوز
اگر گريم بدين تيمار نيکوست
گرستن بر چنين حالى نه آهوست
منم بى يار وز دردم بسى يار
منم بى کار وز عشقم بسى کار
نيابم بى تو کام اينجهانى
همانا کم تو بودى زندگانى
بکشتى در دلم تخم هوايت
کنون آبش ده از جوى وفايت
ببين روى مرا يک بار ديگر
نگر تا در جهان ديدى چنين زر
اگرچه دشمنى با من به کينى
ببخشايى چو روى من ببينى
اگرچه بى وفا و بدسگالى
به درد من تواز من بيش نالى
مرا گويند بيمارى و نالان
طبيبى جوى تا سازدت درمان
اگر درمان بيمار از طبيبست
مرا خود درد و آزار از طبيبست
طبيب من خيانت کرد با من
بماند از غدر ا و اين درد با من
مرا تا باشد اين درد نهانى
ترا جويم که درمانم تو دانى
به ديدار تو باشم آرزومند
ندارم دل به ناديدنت خرسند
نيم از بخت و از دادار نوميد
که باز آيد مرا تابنده خورشيد
اگر خورشيد روى تو برآيد
شب تيمار و رنج من سرآيد
ببخشايد مرا ديرينه دشمن
چه باشدگر ببخشايى تو بر من
چه باشد گر به من رحم آورى تو
که نه از دشمنم دشمنترى تو
گر اين نامه بخوانى بازنايى
به بى رحمى دهم بر تو گوايى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید