نامه نوشتن ويس به رامين و ديدار خواستن

غزلستان :: فخرالدین اسعد گرگانی :: ویس و رامین

افزودن به مورد علاقه ها
چو بشنيد اين سخن فرزانه مشکين
به فرهنگش جهان را کرد مشکين
يکى نامه نوشت از ويس دژکام
به رامين نکوبخت و نکونام
حرير نامه بود ابريشم چين
چو مشک از تبت و عنبر ز نسرين
قلم از مصر بود آب گل از جور
دويت از عنبرين عود سمندور
دبير از شهر بابل جادوى تر
سخن آميخته شکر به گوهر
حريرش چون بر ويس پرى روى
مدادش همچو زلف ويس خوشبوى
قلم چون قامت ويس از نزارى
ز بس کز رام ديد آزار و خوارى
دبير از جادوى چون ديدگانش
سخن چون در و شکر در دهانش
سر نامه به نام يک خداوند
وزان پس کرده ياد مهر و پيوند
ز سروى سوخته وز بن گسسته
به سروى از چمن شاداب رسته
ز ماهى در محاق مهر پنهان
به ماهى در سپهر کام تابان
ز باغى سر به سر آفت گرفته
به باغى سر به سر خرم شکفته
ز شاخى خشک گشته هامواره
به شاخى بار او ماه و ستاره
ز کانى کنده و بى بر بمانده
به کانى در جهان گوهر فشانده
ز روزى بر حد مغرب رسيده
به روزى سر ز مشرق برکشيده
ز ياقوتى به چاهى در بمانده
به ياقوتى به تاجى در نشانده
ز گلزارى سموم هجر ديده
به گلزارى ز خوبى بشکفيده
ز دريايى شده بى در و بى آب
به دريايى پر آب و در خوشاب
ز بختى تيره چون شوريده آبى
به بختى نامور چون آفتابى
ز مهرى تا گه محشر فزايان
به مهرى هر زمان کاهش نمايان
ز عشقى تاب او از حد گذشته
به عشقى گرم بوده سرد گشته
ز جانى در عذاب و رنج و سختى
به جانى در هواى نيک بختى
ز طبعى در هوا بيدار گشته
به طبعى در هوا بيزار گشته
ز چهرى آب خوبى زو رميده
به چهرى آب خوبى زو دميده
ز رويى همچو ديباى بر آتش
به رويى همچو ديباى منقش
ز چشمى سال و مه بى خواب و پرآب
به چشمى سال و مه بى آب و پرخواب
ز يارى نيک پرمهر و وفا جوى
به يارى شوخ و بى شرم و جفا جوى
ز ماهى بى کس و بى يار گشته
به شاهى بر جهان سالار گشته
نبشتم نامه در حال چنين زار
که جان از تن تن از جان بود بيزار
منم در آتش هجران گدازان
توى در مجلس شادى نوازان
منم گنج وفا را گشته گنجور
توى دست جفا را گشته دستور
يکى بر تو دهم در نامه سوگند
به حق دوستى و مهر و پيوند
به حق آنکه با هم جفت بوديم
به حق آنکه ما هم گفت بوديم
به حق صحبت ما ساليانى
به حق دوستى و مهربانى
که اين نامه ز سر تا بن بخوانى
يکايک حال من جمله بدانى
بدان راما که گيتى گرد گردست
ازو گه تن درستى گاه دردست
گهى رنجست و گاهى شادمانى
گهى مرگست و گاهى زندگانى
به نيک و بد جهان بر ما سرآيد
وزان پس خود جهان ديگر آيد
ز ما ماند به گيتى در فسانه
در آن گيتى خداى جاودانه
فسان ما همه گيتى بخوانند
يکايک خوب و زشت ما بدانند
تو خود دانى که از ما کيست بدنام
کجا از نام بد جويد همه کام
من آن بودم به پاکى کم تو ديدى
به خوبى از جهانم برگزيدى
من از پاکى چو قطر ژاله بودم
به خوبى همچو برگ لاله بودم
نديده کام جز تو مرد بر من
زمانه تا فشانده گرد بر من
چو گورى بودم اندر مرغزاران
نديده دام و داس دام داران
تو بودى دام دار و داس دارم
نهادى داس و دام اندر گذارم
مرا در دام رسوايى فگندى
کنون در چاه تنهايى فگندى
مرا بفريفتى وز ره ببردى
کنون زنهار با جانم بخوردى
بدان سر مر ترا طرار ديدم
بدين سر مر ترا غدار ديدم
همى گويى ک خوردم سخت سوگند
که با ويسم نباشد نيز پيوند
نه با من نيز هم سوگند خوردى
که تا جان دارى از من برنگردى
کدامين راست گيرم زين دو سوگند
کدامين راست گيرم زين دو پيوند
ترا سوگند چون باد بزانست
ترا پيوند چون آب روانست
بزرگست از جهان اين هر دو را نام
وليکن نيست شان بر جاى آرام
تو همچون سندسى گردان به هر رنگ
و يا همچون زرى گردان به هر چنگ
کرا دانى چو من در مهربانى
چو تو با من نمانى با که مانى
نگر تا چند کار بد بکردى
که آب خويش و آب من ببردى
يکى بفريفتى جفت کسان را
به ننگ آلوده کردى دودمان را
دوم سوگندها بدروغ کردى
ايا زنهاريان زنهار خوردى
سوم برگشتى از يار وفادار
بى آن کز وى رسيدت رنج و آزار
چهارم ناسزا گفتى بر آن کس
که او را خود توى اندر جهان بس
من آن ويسم که رويم آفتابست
من آن ويسم که مويم مشک نابست
من آن ويسم که چهرم نوبهارست
من آن ويسم که مهرم پايدارست
من آن ويسم که ماه نيکوانم
من آن ويسم که شاه جادوانم
من آن ويسم که ماهم بر رخانست
من آن ويسم که نوشم در لبانست
من آن ويسم من آن ويسم من آن ويس
که بودى تو سليمان من چو بلقيس
مرا باشد به از تو در جهان شاه
ترا چون من نباشد بر زمين ماه
هر آن گاهى که دل از من بتابى
چو باز آيى مرا دشوار يابى
مکن راما که خود گردى پشيمان
نيابى درد را جز ويس درمان
مکن راما که از گل سير گردى
نيابى ويس را آنگه به مردى
مکن راما که تو امروز مستى
ز مستى عهد من برهم شکستى
مکن راما که چون هشيار گردى
ز گيتى بى زن و بى يار گردى
بسا روزا که تو پيشم بنالى
دو رخ بر خاک پاى من بمالى
دل از کينه به سوى مهر تابى
مرا جويى به صد دست و نيابى
چو از من سير گشتى وز لبانم
ز گل هم سير گردى بى گمانم
تو چون با من نسازى با که سازى
هوا با من نبازى با که بازى
همى گويد هر آن کاو مهر بازد
کرا ويسه نسازد مرگ سازد
ز بدبختيت بس باد اين نشانى
گلى دادت چو بستد گلستانى
ترا بنمود رخشان ماهتابى
ز تو بستد فروزان آفتابى
همى نازى که دارى ارغوانى
ندانى کز تو گم شد بوستانى
همانا کردى آن تلخى فراموش
که بودى از هوا بى صبر و بى هوش
خيالم گر به خواب اندر بديدى
گمان بردى که بر شاهى رسيدى
چو بوى من به مغزت برگذشتى
تنت گر مرده بودى زنده گشتى
چنين است آدمى بى راى و بى هوش
کند سختى و شادى را فراموش
دگر گفتى که گم کردم جوانى
همى گويى دريغا زندگانى
مرا گم شد جوانى در هوايت
هميدون زندگانى در وفايت
گمان بردم که شاخ شکرى تو
بکارم تا شکر بار آورى تو
بکشتم پس بپروردم به تيمار
چو بر رستى کبست آورديم بار
چو ياد آرم از آن رنجى که بردم
وز ان دردى که از مهر تو خوردم
يکى آتش به مغز من در آيد
کزو جيحون ز چشم من برآيد
چه مايه سختى و خوارى کشيدم
به فرجام از تو آن ديدم که ديدم
مرا تو چاه کندى دايه زد دست
به چاه افگند و خود آسوده بنشست
تو هيزم دادى او آتش برافروخت
به کام دشمنان در آتشم سوخت
ندانم کز تو نالم يا ز دايه
که رنجم زين دوان بر دست مايه
اگر چه ديدم از تو بى وفايى
نهادى بر دلم داغ جدايى
وگر چه آتشم در دل فگندى
مرا مانند خر دل گل فگندى
و گرچه چشم من خون بار کردى
کنارم رود جيحون بار کردى
دلم نايد به يزدانت سپردن
جفايت پيش يزدان برشمردن
مبيناد ايچ دردت ديدگانم
که باشد درد تو هم بر روانم
کنون ده در بخواهم گفت نامه
به گفتارى که خون بارد ز خامه



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید