رسيدن پيگ رامين به مرو شاهجان و آگاه شدن ويس از آن

غزلستان :: فخرالدین اسعد گرگانی :: ویس و رامین

افزودن به مورد علاقه ها
چو پيگ و نامه رامين درآمد
طراقى از دل ويسه برآمد
دلش داد اندر آن ساعت گوايى
که رامين کرد با او بى وفايى
چو موبد نامه رامين بدو داد
درخش حسرت اندر جانش افتاد
ز سختى خونش اندر تن بجوشيد
وليکن راز از مردم بپوشيد
لبش بود از برون چون لاله خندان
شده دل زاندرون چون تفته سندان
چو مينو بود خرم از برونش
چو دوزخ بود تفسيده درونش
به خنده مى نهفت از دلش تنگى
به رهوارى همى پوشيد لنگى
رخش از نامه خواندن شد زريرى
که خود دانست کم مايه دبيرى
بدو گفت از خدا اين خواستم من
که روزى گم کند بازار دشمن
مگر شاهم دگر زشتى نگويد
بهانه هر زمان بر من نجويد
بدين شادى به درويشان دهم چيز
بسى گوهر به آتشگه برم نيز
هم او از غم برست اکنون و هم من
بيفتاد از ميان بازار دشمن
کنون اندر جهانم هيچ غم نيست
که جانم را ز بيم تو ستم نيست
من اندر کام و ناز و بخت پيروز
نه خوش خوردم نه خوش خفتم يکى روز
کنون دلشاد باشم در جوانى
به آسانى گذارم زندگانى
مرا گر مه بشد ماندست خورشيد
همه کس را به خورشيدست اميد
مرا از تو شود روشن جهان بين
چه باشد گر نبينم روى رامين
همى گفت اين سخن دل با زبان نه
سخن را آشکارا چون نهان نه
چو بيرون رفت شاه او را تب آمد
ز تاب مهر جانش بر لب آمد
دلش دربر تپان شد چون کبوتر
که در چنگال شاهين باشدش سر
چکان گشته ز اندامش خوى سرد
چو شبنم کاو نشنيد بر گل زرد
سهى سروش چو بيد از باد لرزان
ز نرگس بر سمن ياقوت ريزان
به زرين ياره سيمين سينه کوبان
به مشکين زلف خاک خانه روبان
همى غلتيد در خاک و همى گفت
چه تيرست اين که آمد چشم من سفت
چه بختست اين که روزم را سيه کرد
چه روزست اين که جانم را تبه کرد
بيا اى دايه اين غم بين که ناگاه
بيامد مثل طوفان از کمينگاه
ز تخت زر مرا در خاک افگند
خسک در راه صبر من پراگند
تو خود دارى خبر يا من بگويم
که از رامين چه رنج آمد به رويم
بشد رامين و در گوراب زن کرد
پس آنگه مژدگان نامه به من کرد
که من گل کشتم و گل پروريدم
ز مورد و سوسن و خيرى بريدم
به مرو اندر مرا اکنون چه گويند
سزد ار مرد و زن بر من بمويند
يکى درمان بجو از بهر جانم
که من زين درد جان را چون رهانم
مرا چون اين خبر بشنيد بايست
گرم مرگ آمدى زين پيش شايست
مرا اکنون نه زر بايد نه گوهر
نه جان بايد نه مادر نه برادر
مرا کام جهان با رام خوش بود
کنون چون رام رفت از کام چه سود
مرا او جان شيرين بود و بى جان
نيابد هيچ شادى تن ز گيهان
روم از هر گناهى تن بشويم
وز ايزد خويشتن را چاره جويم
به درويشان دهم چيزى که دارم
مگر گاه دعا باشند يارم
به لابه خواهم از دادار گيهان
که رامين گردد از کرده پشيمان
به تارى شب به مرو آيد ز گوراب
ز باران تر و بفسرده برو آب
تنش همچون تن من سست و لرزان
دلش همچون دل من زار و سوزان
گه از سرماى سخت و گه ز تيمار
همى خواهد ز ويس و دايه زنهار
ز ما بيند همين بدمهرى آن روز
که از وى ما همى بينيم امروز
خدايا داد من بستانى از رام
کنى او را چو من بى صبر و آرام
جوابش داد دايه گفت چندين
مبر اندوه کت بردن نه آيين
مخور اندوه و بزداى از دلت زنگ
به خرسندى و خاموشى و فرهنگ
تن آزاده را چندين مرنجان
دل آسوده را چندين مپيچان
مکن بيداد بر جان و جوانى
که جان را مرگ به زين زندگانى
ز بس کاين روى گلگون را زنى تو
ز بس کاين موى مشکين را کنى تو
رخى نيکوتر از باغ بهشتى
چو روى اهرمن کردى به زشتى
جهان چندان که دارى بيش بايد
وليک از بهر جان خويش بايد
هر آن گاهى که نبود جان شيرين
مه دايه باد و مه شاه و مه رامين
چو بسپردم من اندر تشنگى جان
مبادا در جهان يک قطره باران
هرآن گاهى که گيتى گشت بى من
مرا چه دوست در گيتى چه دشمن
همه مردان به زن ديدن دليرند
به مهر اندر چو رامين زودسيرند
گر از تو سير شد رامين بدمهر
که رويت را همى سجده برد مهر
ز مهر گل هميدون سير گردد
همين مومين زبان شمشير گردد
اگر بيند هزاران ماه و اختر
نيايد زان همه نور يکى خور
گل گورابى ارچه ماهرويست
به خوارى پيش تو چون خاک کويست
نکوتر زير پاى تو ز رويش
چو خوشتر خاک پاى تو زبويش
چو رامين از تو تنها ماند و مهجور
اگر زن کرد زى من بود معذور
کسى کز باده خوش دور باشد
اگر دردى خورد معذور باشد
سمن بر ويس گفت: اى دايه دانى
که گم کردم به صبر اندر جوانى
زنان را شوهرست و يار بر سر
مرا اکنون نه يارست و نه شوهر
اگر شويست بر من بدگمانست
وگر يارست با من بدنهانست
ببردم خويشتن را آب و سايه
چو گم کردم ز بهر سود مايه
بيفگندم درم از بهر دينار
کنون بى هردوان ماندم به تيمار
مده دايه به خرسندى مرا پند
که بر آتش نخسپد هيچ خرسند
مرا بالين و بستر آتشين است
بر آتش ديو عشقم همنشين است
بر آتش صبرکردن چون توانم
اگر سنگين و رويينست جانم
مرا زين بيش خرسندى مفرماى
به من بر باد بيهوده مپيماى
مرا درمان نداند هيچ دانا
مرا چاره نداند هيچ کانا
مرا صد تير زهر آلوده تا پر
نشاند اين پيگ و اين نامه به دل بر
چه گويى دايه زين پيگ روان گير
که ناگه بر دلم زد ناوک تير
ز رام آورد مشک آلود نامه
برد از ويس خون آلود جامه
بگريم زار بر نالان دل خويش
ببارم خون ديده بر دل ريش
الا اى عاشقان مهرپرور
منم بر عاشقان امروز مهتر
شما را من ز روى مهربانى
نصيحت کرد خواهم رايگانى
نصيحت دوستان از من پذيرد
دهم پند شما گر پند گيريد
مرا بينيد حال من نيوشيد
دگر در عشق ورزيدن مکوشيد
مرا بينيد وخود هشيار باشيد
ز مهر ناکسان بيزار باشيد
نهال عاشقى در دل مکاريد
وگر کاريد جان او را سپاريد
اگر چونانکه حال من ندانيد
به خون بر رخ نوشتستم بخوانيد
مرا عشق آتشى در دل برافروخت
که هرچند بيش کشتم بيشتر سوخت
جهان کردم ز آب ديده پرگل
نمرد از آب چشمم آتش دل
چه چشمست اين که خود خوابش نگيرد
چه آبست اين کزو آتش نميرد
مرا پروردن باشه بدى آز
بپروردم يکى باشه به صد ناز
به روزش داشتم بر دست سيمين
شبش هرگز نبستم جز به بالين
چو پر مادر آوردش بيفگند
دگر پرها برآورد و پر آگند
بدانست او ز دست من پريدن
به خودکامى سوى کبگان دويدن
گمان بردم که او گيرد شکارى
مرا باشد هميشه غمگسارى
يکى ناگه ز دست من رها شد
به ابر اندر ز چشم من جدا شد
کنون خسته شدم از بس که پويم
نشان باشه گم کرده جويم
دريغا رفته رنج و روزگارم
دريغا اين دل اميدوارم
دريغا رنج بسيارا که بردم
که خود روزى ز رنجم برنخوردم
بگردم در جهان چون کاروانى
که تا يابم ز گمگشته نشانى
مرا هم دل بشد هم دوست از بر
نباشم بى دل و بى دوست ايدر
کنم بر کوهساران سنگ بالين
ز جور آن دل چون کوه سنگين
دل از من رفت اگر يابم نشانش
دهم اين خسته جان را مژدگانش
مرا تا جان چنين پردود باشد
دلم از بخت چون خشنود باشد
منم کم دوست ناخشنود گشتست
منم کم بخت خشم آلود گشتست
مرا بى کارد اى دايه تو کشتى
که تخم عشق در جانم بکشتى
درين راهم تو بودى کور رهبر
چو در چاهم فگندى تو برآور
مرا چون از تو آمد درد شايد
که درمانم کنون هم از تو آيد
پسيچ راه کن برخيز و منشين
ببر پيغام من يک يک به رامين
بگو اى بدگمان بى وفا زه
تو کردى بر کمان ناکسى زه
تو چشم راستى را کور کردى
تو بخت مردمى را شور کردى
تو از گوهر چو گزدم جان گزايى
به سنگ ار بگذرى گوهر نمايى
تو مارى از تو نايد جز گزيدن
تو گرگى از تو نايد جز دريدن
ز طبع تو همين آيد که کردى
که با زنهاريان زنهار خوردى
اگرچه من ز کارت دل فگارم
بدين آهوت ارزانى ندارم
مکن بد با کسى و بد مينديش
کجا چون بد کنى آيد بدت پيش
اگر يکسر بشد مهرم ز يادت
ميان مهربانان شرم بادت
بدين زشتى که از پيشم برفتى
فرامش کردى آن خوبى که گفتى
چو برگ لاله بودت خوب گفتار
به زير لاله در خفته سيه مار
اگر تو يار نو کردى روا باد
ز گيتى آنچه مى خواهى ترا باد
مکن چندين به نوميدى مرا بيم
نه هر کاو زر بيابد بفگند سيم
اگر تو جوى نو کندى به گوراب
نبايد بستن از جوى کهن آب
وگر تو خانه کردى در کهستان
کهن خانه مکن در مرو ويران
به باغ ار گل بکشتى فرخت باد
ز مرزش بر مکن آزاده شمشاد
زن نو با دلارام کهن دار
که هر تخمى ترا کامى دهد بار
همى گفت اين سخنها ويس بت روى
ز هر چشمى روان بر هر رخى جوى
تو گفتى چشم او بود ابر نوروز
همى باريد بر راغ دل افروز
دل دايه بر آن بت روى سوزان
همى گفت: اى بهار دلفروزان
مرا بر آتش سوزنده منشان
گلاب از ديده بر گلنار مفشان
که اکنون من بگيرم ره به گوراب
بوم در راه چون ره بى خور و خواب
کنم با رام هر چارى که دانم
مگر جان ترا زين غم رهانم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید