نشستن موبد در بزم با ويس و رامين و سرود گفتن رامين به حال خود - قسمت اول

غزلستان :: فخرالدین اسعد گرگانی :: ویس و رامین

افزودن به مورد علاقه ها
چو شاه و ويس و رامين هر سه با هم
دگرباره شدند از مهر بى غم
گناه رفته را پوزش نمودند
به پوزش کينه را از دل زدودند
شه شاهان به پيروزى يکى روز
نشسته شاد با ويس دل افروز
بلورين جام را بر کف نهاده
چو روى ويس در وى لعل باده
بخواند آزاده رامين را و بنشاند
به روى هر دو کام دل همى راند
نصيب گوش بودش چنگ رامين
نصيب چشم رخسار نگارين
چو رامين گه گهى بنواختى چنگ
ز شادى بر سر آب آمدى سنگ
به حال خود سرود خوش بگفتى
که روى ويس مثل گل شکفتى
مدار اى خسته دل انديشه چندين
که نه يکباره سنگينى نه رويين
مکن با دوست چندين ناپسندى
ز دل منماى چندين مستمندى
زمانى دل به رود و باده خوش دار
به جام باده بنشان گرد تيمار
اگر ماندست لختى زندگانى
سرآيد رنجهاى اين جهانى
همان گردون که بر تو کرد بيداد
به عذر آيد ترا روزى دهد داد
بسا روزا که تو دلشاد باشى
وزين انديشه ها آزاد باشى
اگر حال تو ديگر کرد گيهان
مرو را هم نماند حال يکسان
چو شاهنشاه را مى در سر آويخت
خرد را مغز او با مى برآميخت
ز رامين خوش سرودى خواست ديگر
به حال عشق از آن پيشين نکوتر
دگرباره سرودى گفت رامين
که از دل برگرفت اندوه ديرين
رونده سرو ديدم بوستانى
سخنور ماه ديدم آسمانى
شکفته باغ ديدم نوبهارى
سزاى آنکه در وى مهر کارى
گلى ديدم درو ارديبهشتى
نسيم و رنگ او هر دو بهشتى
به گاه غم سزاى غمگسارى
گه شادى سزاى شادخوارى
سپردم دل به مهرش جاودانى
ز هر کارى گزيدم باغبانى
همى گردم ميان لاله زارش
همى بينم شکفته نوبهارش
من اندر باغ روز و شب مجاور
بد انديشم چو حلقه مانده بر در
حسودان را حسد بردن چه بايد
به هر کس آن دهد يزدان که شايد
سزاوارست با مه چرخ گردان
ازيرا مه بدو دادست يزدان
چو بشنيد اين سرود آزاده خسرو
ز شادى گشت عشق اندر دلش نو
دريغ هجر ويس از دلش برخاست
ز ويس ماه پيکر جام مى خواست
بدان کز مى کند يکباره مستى
فرو شويد ز دل زنگار هستى
سمن بر ويس گفت: اى شاه شاهان
به شادى زى به کام نيکخواهان
همه روزت به پيروزى چنين باد
همه کارت سزاى آفرين باد
خوشست امروز ما را باده خوردن
به نيکى آفرين بر شاه کردن
سزد گر دايه روز ما ببيند
به شادى ساعتى با ما نشيند
اگر فرمان دهد پيروزگر شاه
کنيم او را ز حال خويش آگاه
به بزم شاه خوانيمش زمانى
که چون او نيست شه را مهربانى
پس آنگه دايه را زى شاه خواندند
به پيش ويس بر کرسى نشاندند
شهنشه گفت رامين را تو مى ده
که مى خوردن ز دست دوستان به
جهان افروز رامين همچنان کرد
به شادى مى همى داد و همى خورد
مى اندر مغز او بنمود گوهر
دل پرمهر او را گشت ياور
چو ويس لاله رخ را مى همى داد
نهان از شاه گفتش اى پرى زاد
به شادى و به رامش خور مى ناب
که کشت عشق را از مى دهيم آب
دل ويس اين سخن نيکو پسنديد
نهان از شاه با رامين بخنديد
مرو را گفت بختت راهبر باد
به بوم مهر کشتت نيک بر باد
همى تا جان ما بر جاى باشد
دل ما هر دو مهرافزاى باشد
به دل مگزين تو بر من ديگران را
کجا من بر تو نگزينم روان را
تو از من شاد باشى من ز تو شاد
مرا تو ياد باشى من ترا ياد
دل ما هر دوان کان خوشى باد
دل موبد ز تيمار آتشى باد
شهنشه را به گوش آمد ازيشان
سخنهايى که مى گفتند پنهان
شنيده کرد بر خود ناشنيده
به مردى داشت دل را آرميده
به دايه گفت دايه مى تو بگسار
به رامين گفت رامين چنگ بردار
سرود عاشقان بر چنگ بسراى
سخن کم گوى و شادى مان بيفزاى
وزان پس داد دايه مى بديشان
شده رامين ز مهر دل خروشان
سرودى گفت بس شيرين و دلگير
تو نيز ار مى همى گيرى چنان گير
مرا از داغ هجران زرد شد روى
به مى زردى ز روى من فرو شوى
مى گلگون کند گلگون رخانم
زدايد زنگ انديشه ز جانم
چو باشد رنگ رويم ارغوانى
نداند دشمنم درد نهانى
به هر چاره که بتوانم بکوشم
مگر درد دل از دشمن بپوشم
از آن رو روز و شب مست و خرابم
که جز مستى دگر چاره نيابم
چه خوشى باشد آن ميخوارگى را
کزو درمان کنى بيچارگى را
هميشه مست باشم مى گسارم
بدان تا از غم آگاهى ندارم
خبر دارد تو گويى ماه رويم
که من چونين به داغ مهر اويم
اگرچه من ز شيران جان ستانم
همى بستاند از من عشق جانم
خدايا چاره بيچارگانى
مرا و جز مرا چاره تو دانى
چنان کز شب بر آرى روز روشن
ازين محنت بر آرى شادى من
چو رامين چند گه ناليد بر چنگ
همى از ناله او نرم شد سنگ
اگرچه داشت مهر دل نهانى
پديد آمد نهانى را نشانى
دلى در تف آتش مانده ناکام
چگونه يافتى در آتش آرام
چو مستى جفت شد با مهربانى
دو آتش را فروزنده جوانى
دل رامين صبورى چون نمودى
به چونان جاى چون بر جاى بودى
جوان و مست و عاشق چنگ در بر
نشسته يار پيش يار ديگر
نباشد بس عجب گر زو نشانى
پديدى آيد ز حال مهربانى
چنان آبى که گردد سخت بسيار
بسنبد زير بند خويش ناچار
هميدون مهر چون بسيار گردد
به پيشش پند و دانش خوار گردد
چو از مى مست شد پيروزگر شاه
به شادى در شبستان رفت با ماه
به جاى خويش شد آزاده رامين
مرو را خار بستر سنگ بالين
دل موبد ز ويسه بود پر درد
در آن مستى مرو را سرزنش کرد
بدو گفت اى دريغ اين خوبرويى
که با او نيست لختى مهرجويى
تو چون زيبا درختى آبدارى
شکفته نغز در باغ بهارى
گل و برگت نکو باشد ز ديدن
وليکن تلخ باشد در چشيدن
به شکر ماندت گفتار و ديدار
به حنظل ماندت آيين و کردار
بسى خوشان و بى شرمان بديدم
يکى چون تو نه ديدم نه شنيدم
بسى ديدم به گيتى مهربانان
گرفته گونه گونه دوستگانان
نديدم چون تو رسوا مهربانى
نه همچون دوستگانت دوستگانى
نشسته راست پيش من چنانيد
که پنداريد تنها هردوانيد
هميشه بخت عاشق شور باشد
ز بخت شور چشمش کور باشد
بود پيدا و پندارد نه پيداست
ابا صد يار پندارد که تنهاست
کلوخى را که او در پس نشيند
مرو را چون که البرز بيند
شما هر دو به عشق اندر چنينيد
خوشى بينيد و رسوايى نبينيد
مباش اى بت چنين گستاخ بر من
که گستاخى کند از دوست دشمن
اگر گرددت روزى پادشا خر
مکن گستاخى و منشين برو بر
مثال پادشا چون آتش آمد
به طبع آتش هميشه سرکش آمد
اگر با زور پيل و طبع شيرى
مکن با آتش سوزان دليرى
بدان منگر که دريا رام باشد
بدان گه بين که بى آرام باشد
اگرچه آب او را رام يابى
چو برجوشد تو با جوشش نتابى
مکن با من چنين گستاخ وارى
که تو با خشم من طاقت ندارى
مکن بنياد ا ين بر رفته ديوار
کجا بر تو فرود آيد به يک بار
من از مهرت بسى سختى بديدم
ز هجرانت بسى تلخى چشيدم
مرا تا کى بدين سان بسته دارى
به تيغ کين دلم را خسته دارى
مکن با من چنين نامهربانى
کجا زين هم ترا دارد زيانى
اگر روزى ز بندم برگشايى
ستيزه بفگنى مهرم نمايى
وفا و مهر تو بر جان نگارم
ترا بخشم ز شادى هر چه دارم
ترا بخشم خراسان و کهستان
تو باشى آفتابم در شبستان
جهان را جز به چشم تو نبينم
تو باشى مايه تخت و نگينم
ترا باشد همه شاهى و فرمانى
مرا يک دست جامه يک شکم نان
چو بشنيد اين سخنها ويس دلکش
فتاد اندر دلش سوزانده آتش
دلش آن شاه بيدل را ببخشود
جوابش را به شيرينى بيالود
بدو گفت: اى گرانمايه خداوند
مبراد از توم يک روز پيوند
مرا پيوند تو خوشتر ز کامست
دگر پيوندها بر من حرامست
نهم بر خاک پاى تو جهان بين
که خاک پاى تو بهتر ز رامين
نگر تا تو نپندارى که هرگز
به من خرم بود رامين گربز
مرا در پيش چون تو آفتابى
چرا جويم فروغ ماهتابى
توى دريا و شاهان جويبارند
تو خورشيدى و شاهان گل ببارند
اگر من پرستارى را سزايم
ازين پس تو مرايى من توايم
نگر تا در دل انديشه ندارى
که تو بينى ز من زنهار خوارى
مرا مهر تو با جان هست يکسان
تو خود دانى که بى جان زيست نتوان
يکى تا موى اندام تو بر من
گراميتر ز هر دو چشم روشن
گذشته رفت شاها، بودنى بود
ازين پس دارمت خودکام و خشنود
شهنشه را شگفت آمد ز دلبر
ز گفتار چنان زيبا و در خور
يکى بادش به دل برجست چونان
که خوشتر زان نباشد باد نيسان
اميدش تازه شد چون شاخ نسرين
ز مستى در ربودش خواب شيرين
شهنشه خفته بود و ويس بيدار
ز رامين و ز موبد بر دلش بار
گهى زان کرد انديشه گهى زين
نبودش هيچ کس همتاى رامين
در آن انديشه جنبش آمد از بام
مگر بامش آمد خسته دل رام
هوا او را ز بستر بر جهانده
ز دل صبر و ز ديده خواب رانده
شبى تاريک همچون جان مهجور
ز مشکين ابر او بارنده کافور
سراپرده کشيده ابر دى ماه
چو روى ويس گشته پردگى ماه
هوا چون چشم رامين گشته گريان
به درد آنکه زو شد ماه پنهان
نهفته ماه در ابر زمستان
چو روى ويس بانو در شبستان
نشسته بر کنار بام رامين
اميد اندر دلش مانده چو زوبين
ز مهر ويس برف او را گل افشان
شب تاريک او را روز رخشان
کنار بام وى را کاخ و لازم
زمين پر گل او را خز و ملحم
اگرچه دور بود از روى دلبر
همى آمد به مغزش بوى دلبر
چو با دلبر نبودش روى پيوند
به بوى جانفزايش بود خرسند
چه دانى خوشتر از عشقى بدين سان
که باشد عاشق از بدخواه ترسان
ازان ترسد که روزى بدسگالش
بداند ناگهان با دوست حالش
پس آنگه دوست را آيد ملامت
ورا آن روز برخيزد قيامت
چو رامين چند گه بر بام بنشست
شب تاريک با سرما بپيوست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید