آگاه شدن موبد از رفتن رامين نزد ويس

غزلستان :: فخرالدین اسعد گرگانی :: ویس و رامین

افزودن به مورد علاقه ها
چو آگه گشت شاهنشاه موبد
که پيدا کرد رامين گوهربد
دگر باره بشد با ويس بنشست
گسسته مهر ديگر ره بپيوست
دل رام آنگهى بشکيبد از ويس
که از کردار بد بشکيبد ابليس
اگر خرگوش روزى شير گردد
دل رامين ز ويسه سير گردد
وگر گنجشک روزى باز گردد
دل رامين ازين خو بازگردد
همان گه شاه شد تا پيش مادر
به دلتنگى گله کرد از برادر
مرو را گفت نيکو باشد اين کار
نگه کن تا پسندد هيچ هشيار
که رامين با زنم جويد تباهى
کند بدنام بر من گاه شاهى
يکى زن چون بود با دو برادر
چه باشد در جهان زين ننگ بدتر
دلم يکباره برگشت از مدارا
ازيرا کردم اين راز آشکارا
من اين ننگ از تو بسيارى نهفتم
چو بيچاره شدم با تو بگفتم
بدان تا تو بدانى حال رامين
نخوانى مر مرا بيهوده نفرين
که من زان سان کشم او را به زارى
که گردد چشم تو ابر بهارى
مرا تو دوزخى هم تو بهشتى
تو نپسندى به من اين نام زشتى
سپيد آنگه شود از ننگ رويم
که رويم را به خون وى بشويم
جوابش داد مادر گفت هرگز
دو دست خود نبرد هيچ گربز
مکش او را که او هستت برادر
ترا چون او برادر نيست ديگر
نه در رزمت بود انباز و ياور
نه در بزمت بود خورشيد انور
چو بى رامين شوى بى کس بمانى
نه خوش باشدت بى او زندگانى
چو بنشينى نباشد همنشينت
همان انباز و پشت راستينت
ترا ايزد ندادست ايچ فرزند
که روزى بر جهان باشد خداوند
بمان تا کاو بود پشت و پناهت
به دست او بماند جايگاهت
نباشد عمر مردم جاودانى
برو روزى سرآيد زندگانى
چو فرمان خدا آيد به جانت
به دست دشمن افتد خان و مانت
همان بهتر که او برجاى باشد
مگر چون تو جهان آراى باشد
مگر شاهى درين گوهر بماند
نژاد ما درين کشور بماند
برادر را مکش زن را گسى کن
کليد مهر در دست کسى کن
بتان و خوبرويان بى شمارند
که زلف از مشک و بر از سيم دارند
يکى را برگزين و دل برو نه
کليد گنجها در دست او ده
مگر کت زان صدف درى بيايد
که شاهى را و شادى را بشايد
چه دارى از نژاد ويسه اميد
جز آن کاو آمدست از تخم جمشيد
نژادش گرچه شهوارست و نيکوست
ابا اين نيکوى صدگونه آهوست
مکن شاها خرد را کارفرماى
روانت را بدين کينه ميالاى
هزاران جفت همچون ويس يابى
چرا دل زان بلايه برنتابى
من اين را آگهى ديگر شنيدم
چنان دانم که من بدتر شنيدم
شنيدستم که آن بدمهر بدخو
دگرباره شد اندر بند ويرو
به خوردن روز و شب با او نشستست
ز مى گه هوشيار و گاه مستست
هميشه ويس از بختش همى خواست
کنون چون ديد درد دلش برخاست
تو از رامين بيچاره چه خواهى
کت از ويرو همى آيد تباهى
اگر رامين به همدانست از آنست
که او بر ويسه چون تو مهربانست
وليکن زين سخن آنجا بماندست
که ويسه مهر او از دل براندست
همين آهوست ويس بدنشان را
بود هر روز ديگر دوستان را
چنان زيبايى و خوبى چه بايد
که مهرش بر کسى ماهى نپايد
به گل ماند که گرچه خوب رنگست
نپايد دير و مهرش بى درنگست
چو بشنيد اين سخن موبد ز مادر
دلش خوش گشت لختى بر برادر
چنان بر ويس و بر ويرو بيازرد
که گشت از خشم دل رنگ رخش زرد
همان گه نزد ويرو کرد نامه
ز تندى کرد چون شمشير خامه
بدو گفت اين که فرمودت نگويى
که بر من بيشى و بيداد جويي؟
پناهت کيست يا پشتت کدامست
که رايت بس بلند و خويش کامست
نگويى تا که دادت اين دليرى
که روباهى و طبع شير گيرى
تو با شيران چرا شيرى نمايى
که با گور دمنده برنيايى
تو از من بانوم را چون ستانى
بدين بيچارگى و ناتوانى
اگرچه هست ويسه خواهر تو
زن من چون نشنيد در بر تو
چرا دارى مرو را تو به خانه
بدين کار از تو ننيوشم بهانه
کجا ديدى يکى زن جفت دو شوى
دو پيل کينه ور بسته به يک موى
مگر تا من نديدم جايگاهت
فزون شد زانکه بد پشت و پناهت
همى تا تو دلير و شيرمردى
نديدم در جهان نامى که کردى
نه روزى پادشاهى را ببستى
نه روزى بدسگالى را شکستى
نه باجى بر يکى کشور نهادى
نه شهرى را به پيروزى گشادى
هنرهاى ترا هرگز نديدم
نه نيز از دوست وز دشمن شنيدم
نژاد خويشتن دانى که چونست
به هنگام بلندى سرنگونست
تو از گوهر همى مانى به استر
که چون پرسند فخر آرد به مادر
ترا تير افگنى بينم به هر کار
به نخچير و به بازى نه به پيکار
به ميدان اسپ تازى نيک تازى
هميدون گوى تنها نيک بازى
همى تا در شبستان و سرايى
هنرهاى يلان نيکو نمايى
چو در ميدان شوى با هم نبردان
گريزى چون زنان از پيش مردان
همى شيرى کنى در کشور ماه
ازو رفته زبون داردت روباه
همانا زخم من کردى فراموش
که از جانت خرد برد از تنت هوش
هميدون زخمهاى نامداران
ستوده مرغزى چابک سواران
به کينه همچو شير مرغزارى
به کوشش همچو رعد نوبهارى
هنوز از مرزهاى کشور ماه
همى آيد همانا آوخ و آه
مرا آن تيغ و آن بازو به جايست
که از روى زمين دشمن زدايست
چو اين نامه بخوانى گوش من دار
که شمشيرم به خون تست ناهار
شنيدم هرچه تو گفتى ازين پيش
نمودى مردمان را مردى خويش
همى گفتى که شاه آمد ز ناگاه
چو شير تند جسته از کمينگاه
ازيرا برد ويسم را ز گوراب
که من بودم بسان مست در خواب
اگر من بودمى در کشور ماه
نبردى ويس را هرگز شهنشاه
کنون بارى نه مستى هوشيارى
به جاى خويش فرخ شهريارى
ز کار خود ترا آگاه کردم
به پيگار تو دل يکتاه کردم
به هر راهى برون کن ديدبانى
به هر مرزى هميدون مرزبانى
به گرد آور سپاه از بوم ايران
از آذربايگان و رى و گيلان
همى کن ساز لشکر تا من آيم
که من خود زود بندت برگشايم
برافشان تو به باد کينه گنجت
که همچون باد باشد يافه رنجت
به جنگت نه چنان آيم من اين بار
که تو يابى به جان از جنگ زنهار
کنم از کشتگان کشورت هامون
به هامون بر برانم دجله خون
بيارم ويس را بى کفش و چادر
پياده چون سگان در پيش لشکر
چنان رسوا کنم وى را کزين پس
نجويد دشمنى با مهتران کس
چو شاه اين نامه زى ويرو فرستاد
همان گه مهتران را آگهى داد
ز راه ماه وز پيگار ويرو
همه کردند ساز خويش نيکو



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید