رسيدن ويس و رامين به هم

غزلستان :: فخرالدین اسعد گرگانی :: ویس و رامین

افزودن به مورد علاقه ها
چو خواهد بد درختى راست بالا
چو بر رويد بود ز آغاز پيدا
هميدون چون بود سالى دل افروز
پديد آيدش خوشى هم ز نوروز
چنان چون بود کار ويس و رامين
که هست آغازش آينده به آيين
اگرچه درد دل بسيار بردند
به وصل اندر خوشى بسيار کردند
چو ويس از مهر بر رامين ببخشود
زمانه زنگ کين از دلش بزدود
در آن هفته به يکديگر رسيدند
چنان کز هيچ کس رنجى نديدند
شهنشه بار بربست از خراسان
سراپرده بزد بر راه گرگان
وز آنجا سوى کوهستان سفر کرد
چو آمد بر رى و ساوه گذر کرد
بماند آسوده رامين در خراسان
کجا او خويشتن را ساخت نالان
برادر تخت وجاى خود بدو داد
بفرمودش که مردم را دهد داد
شهنشه رفته از مرو نوآيين
به مرو اندر بمانده ويس و رامين
نخستين روز بنشست آن پريروى
پر از ناز و پر از رنگ و پر از بوى
ميان گنبدى سر بر دو پيکر
نگاريده به زرين نقش بتگر
نهادش همچو مهر رام محکم
نگارش همچو روى ويس خرم
ازو سه در گشاده در گلستان
سه ديگر در به ايوان و شبستان
نشسته ويس چون خورشيد بر تخت
هم از خوبى به آزادى هم از بخت
ميان گوهر و زيور سراپاى
بتان را زشت کرده زيب و آراى
هزاران گل شکفته بر رخانش
نهفته سى ستاره در دهانش
دمان بوى بهشت از ويس بت روى
چنان چون بوى خوش از باغ خوشبوى
نسيم باغ و بوى ويس در هم
روان خسته را بودند مرهم
شکفته گل به خوبى چون رخ ويس
به بوى مشک همچون پاسخ ويس
چو ابرى بسته دود مشک و عنبر
که ديد ابرى بر آينده ز مجمر
ز روى دلبران او را بهاران
وز آب گل مرو را قطر باران
بهشتى بود گفتى کاخ و ايوان
مرو را حور، ويس و دايه، رضوان
گهى آراست ويس دلستان را
گهى ايوان و خرم بوستان را
چو گنبد را ز بيگانه تهى کرد
ز راه بام رامين را در آورد
چو رامين آمد اندر گنبد شاه
نه گنبد ديد گردون ديد با ماه
اگرچه ديد روى ويس دلبر
نيامد دلش را ديدار باور
دل بيمارش از شادى چنان شد
که گفتى پير بود از سر جوان شد
تن نالانش از شادى دگر شد
تو گفتى مرده بود او جانور شد
روانش همچو کشت پژمريده
اميد از آب و از باران بريده
ز بوى ويس آب زندگانى
بخورد و ماند نامش جاودانى
چو با ماه جهان افروز بنشست
ز جانش دود آتش سوز بنشست
بدو گفت اى بهشت کام و شادى
به تو يزدان نموده اوستادى
به گوهر بانوان را بانوى تو
به غمزه جادوان را جادوى تو
گل کافور رنگ مشک بويى
بت شمشاد قد لاله رويى
تو از خوبى کنون چون آفتابى
خنک آن کس که تو بروى بتابى
به بالاى تو ماند سرو و شمشاد
اگر بر هر دو ماند نقش نوشاد
تو در زيبايى آن رخشنده ماهى
کجا تاريکى و تيمار کاهى
ترا دادست بخت آن روشنايى
که زنگ از جان بدبختان زدايى
اگر باشم ترا از پيشکاران
خداوندى کنم بر کامگاران
وگر پيشت پرستش را بشايم
بجز با مشترى پهلو نسايم
چو بشنيد اين سخن ويس پرى زاد
به شرم و ناز و گشى پاسخش داد
بدو گفت اى جوانمرد جوانبخت
بسى تيمار ديدم در جهان سخت
نديدم هيچ تيمارى بدين سان
که شد بر چشم من رسوايى آسان
تن پاکيزه را آلوده کردم
وفا و شرم را نابوده کردم
ز دو کس يافتم اين زشت مايه
يکى از بخت بد ديگر ز دايه
مرا دايه درين رسوايى افگند
به نيرنگ و به دستان و به سوگند
بکرد او هر چه بتوانست کردن
ز خواهش کردن و تيمار خوردن
بگو تا تو چه خواهى کرد با من
ز کام دوستان وز کام دشمن
به مهر اندر چو گل يک روزه باشى
نه چون ياقوت و چون فيروزه باشى
بگردد سال و ماه و تو بگردى
پشيمانيت باشد زين که کردى
اگر پيمان چنين خواهدت بودن
چه بايد اين همه زارى نمودن
به يکروزه مرادى کش برانى
چه بايد برد ننگ جاودانى
نيرزد کام صدساله يکى ننگ
کزو بر جان بماند جاودان زنگ
پس آن کامى که او يکروزه باشد
سزد گر جان ازو با روزه باشد
دگرباره زبان بگشاد رامين
بدو گفت: اى رونده سرو سيمين
ندانم کشورى چون کشور ماه
که دروى رست چون تو سرو با ماه
ندانم مادرى چون پاک شهرو
که بودش دخت ويس و پور ويرو
هزاران آفرين بر کشورت باد
هميدون بر خجسته گوهرت باد
هزاران آفرين بر مادر تو
کزو زاد اين بهشتى پيکر تو
خنک آن را که هستت نيک مادر
مر آن را نيز کاو هستت برادر
دگر آن را که روزى با تو بودست
ترا ديدست يا نامت شنودست
دگر آن را که کردت دايگانى
و يا ورزيد با تو دوستگانى
بسست اين فخر مرو شاهجان را
که آرامست چون تو دلستان را
بسست اين نام و اين اورنگ شه را
که دارد در شبستان چون تو مه را
مرا اين خرمى بس تا به جاويد
که نامى گشتم از پيوند خورشيد
بدين گوشى که آوازت شنيدم
بدين چشمى که ديدارت بديدم
ازين پس نشنوم جز نيکنامى
نبينم جز مراد و شادکامى
پس آنگه ويس و رامين هر دو با هم
ببستند از وفا پيمان محکم
نخست آزاده رامين خورد سوگند
به يزدان کاوست گيتى را خداوند
به ماه روشن و تابنده خورشيد
به فرخ مشترى و پاک ناهيد
به نان و با نمک با دين يزدان
به روشن آتش و جان سخن دان
که تا بادى وزد بر کوهساران
و يا آبى رود بر رودباران
بماند با شب تيره سياهى
بپوسد در درون جوى ماهى
روش دارد ستاره آسمان بر
هميدون مهر دارد تن به جان بر
نگردد بر وفا رامين پشيمان
نه هرگز بشکند با دوست پيمان
نه جز بر روى ويسه مهر بندد
نه کس را دوست گيرد نه پسندد
چو رامين بر وفا سوگندها خورد
به مهر و دوستى پيمانها کرد
پس آنگه ويس با وى خورد سوگند
که هرگز نشکند با دوست پيوند
به رامين داد يک دسته بنفشه
به يادم دار گفتا اين هميشه
کجا بينى بنفشه تازه بر بار
ازين پيمان و اين سوگند ياد آر
چنين بادا کبود و کوژ بالا
هر آن کاو بشکند پيمانش از ما
که من چون گل ببينم در گلستان
به ياد آرم ازين سوگند و پيمان
چو گل يک روزه بادا جان آن کس
که از ما بشکند پيمان ازين پس
چو زين سان هر دوان سوگند خوردند
به مهر و دوستى پيمان بکردند
گوا کردند يزدان جهان را
هميدون اختران آسمان را
وزان پس هردوان با هم بخفتند
گذشته حالها با هم بگفتند
به شادى ويس را بد شاه در بر
چو رامين را دو هفته ماه در بر
در آورده به ويسه دست رامين
چو زرين طوق گرد سرو سيمين
گر ايشان را بديدى چشم رضوان
ندانستى که نيکوتر ازيشان
همه بستر پر از گل بود و گوهر
همه بالين پر از مشک و ز عنبر
شکرشان در سخن همراز گشته
گهرشان در خوشى انباز گشته
لب اندر لب نهاده روى بر روى
در افگنده به ميدان از خوشى گوى
ز تنگى دوست را در بر گرفتن
دو تن بودند در بستر چو يک تن
اگر باران بر آن دو سمن بر
بباريدى نگشتى سينه شان تر
دل رامين سراسر خسته از غم
نهاده ويس دل بر وى چو مرهم
ز نرگس گر زيان بودى فراوان
زيانى را ز شکر خواست تاوان
به هر تيرى که ويسه بر دلش زد
هزاران بوسه رامين بر گلش زد
چو در ميدان شادى سرکشى کرد
کليد کام در قفل خوشى کرد
بدان دلبر فزونتر شد پسندش
کجا با مهر يزدان ديد بندش
بسفت آن نغز در پر بها را
بکرد آن پارسا ناپارسا را
چو تير از زخمگاه آهيخت بيرون
نشانه بود و تيرش هر دو پرخون
به تيرش خسته شد ويس دلارام
برآمد دلش را زان خستگى کام
چو کام دل برآمداين و آن را
فزون شد مهربانى هر دوان را
وزان پس همچنان دو مه بماندند
بجز خوشى و کام دل نراندند



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید