ديدن ويس رامين را و عاشق شدن بر او

غزلستان :: فخرالدین اسعد گرگانی :: ویس و رامین

افزودن به مورد علاقه ها
چو روز رام شاهنشاه کشور
نبرد آراست با گردان لشکر
سرايش پرستاره گشت و پرماه
ز بس خوبان و سالاران درگاه
همه طبعى چو خسرو بود با کام
همه دستى چو نرگس بود با جام
ز جام مى همى باريد شادى
چو از مستى جوانمردى و رادى
سپهداران و سالاران لشکر
يکايک همچو مه بودند و اختر
دريشان آفتابى بود رامين
دو چشم از نرگس و عارض ز نسرين
دو زلف انگور و رخ چون آب انگور
غلام هردو گشته مشک و کافور
به بالا همچو سرو جويبارى
فراز سرو باغ نوبهارى
دلش تنگ ودهان تنگ و ميان تنگ
ز دلتنگى شده بر وى جهان تنگ
به بزم اندر نشسته با مى و رود
بسان غرقه افتاده در رود
ز عشق و جام مى او را دو مستى
ز مستى و ز هجرانش دو سستى
رخ از مستى بسان زر درتاب
دل از سستى بسان خفته در خواب
به چشم اندر چو باده روى دلبر
به مغز اندر چو ريحان بوى دلبر
نشسته ويس بر بالاى گلشن
ز روى ويس گلشن گشته روشن
بياورده مرو را دايه پنهان
به بسيارى فريب و رنگ و دستان
نشاندش بر ميان بام گلشن
نهاده چشم بر سوراخ روزن
همى گفتش ببين اى جان مادر
که تا کس ديدى از رامين نکوتر
نگر تا هست شيرين و بى آهو
چو مادر گفت ماننده به ويرو
نه رويست اين که يزدانى نگارست
سراى شاه ازو خرم بهارست
سزد گر با چنين رخ عشق بازى
سزد گر با چنين دلبر بسازى
همى تا ويس رامين را همى ديد
تو گفتى جان شيرين را همى ديد
چو نيک اندر رخ رامين نگه کرد
وفا و مهر ويرو را تبه کرد
پس انديشه کنان با دل همى گفت
چه بودى گر شدى رامين مرا جفت
چه خواهم ديد گويى زين دل آزار
که ويرو را ازو بشکست بازار
کنون کز مادر و فرخ برادر
جدا ماندم چرا سوزم بر آذر
چرا چندين بتنهايى نشينم
بلا تا کى کشم نه آهنينم
ازين بهتر دلارامى نيابم
سر از پيمان و فرمانش نتابم
چنين انديشه ها با دل همى کرد
دريغ روزگار رفته مى خورد
نکرد اين دوستى بر دايه پيدا
اگرچه گشته بود از عشق شيدا
مرو را گفت رامين همچنانست
که تو گفتى و بس روشن روانست
هنرهاى بزرگ و نيک داند
به فرخ بخت ويرو نيک ماند
وليکن آنکه مى جويد نيابد
رخم گر مه بود بر وى نتابد
نه خود را همچنين بيمار خواهم
نه نيز او را درين تيمار خواهم
نه من شايم به ننگ و ناپسندى
نه او شايد به رنج و مستمندى
خدا از بهر من نيکى دهادش
برفته نام و مهر من ز يادش
چو ويس آمد به زير از بام گلشن
به چشمش تيره شد خورشيد روشن
ستنبه ديو مهر آمد به جنگش
بزد بر دلش زهرآلوده چنگش
ربود و برد و بستردش بدان چنگ
ز جان هوش و ز دل صبر و زرخ رنگ
چو بددل بود ويس دل شکسته
ز جان آرام و از دل خون گسسته
گهى انديشه بر وى زور کردى
هوا چشم خرد را کور کردى
گهى گفتى چه خواهد بود بر من
جز آن کز من برآيد کام دشمن
نه هرگز مهربانى کس نورزيد
و يا کام دلى رنجى نيرزيد
اگر آزاده اى باشد چو رامين
چرا پرهيزد از بدخواه چندين
گهى شرمش هوا را دور کردى
خرد انديشه را دستور کردى
بترسيدى ز ننگ اين جهانى
ز پادافراه کار آسمانى
چو از يزدان و از دوزخ بترسيد
خرد مر شرم را بر مهر بگزيد
پشيمان شد ز مهر و مهرکارى
گزيد آزادگى و ترسگارى
بران بنهاد دل کز هيچ گونه
نپيوندد به کردار نمونه
خرد را دوستر دارد ز رامين
نيارد سر به ناشايست بالين
چو بر دل راستى را پادشا کرد
روان را ترسگارى پارسا کرد
نبود آگه ز کار ويس دايه
که او جان را ز نيکى داد مايه
به رامين شد مرو را مژدگان برد
که شاخ بخت سر بر آسمان برد
رميده صيد لختى رام تر شد
وزان تندى و بدسازى دگر شد
چنان دانم که با تو سر درآرد
درخت اندهت شادى برآرد
چنان دلشاد شد آزاده رامين
که مرده بازيابد جان شيرين
زمين را بوسه داد او پيش دايه
بدو گفت اى به دانش نيک مايه
سپاست بر سرم بهتر ز ديهيم
که کردى مر مرا از مرگ بى بيم
بدين رنج و بدين گفتار نيکو
ترا داشن دهاد ايزد به مينو
که من داشن ندانم در خور تو
وگر جان برفشانم بر سر تو
توى مادر، منم پيش تو فرزند
ترا دارم هميشه چون خداوند
سر از فرمان تو بيرون نيارم
تن و جان را دريغ از تو ندارم
هرآن کامى که تو خواهى بجويم
به کردار و به گنج و آبرويم
چو زين سان نيکويها گفت بسيار
نهاد از پيش او سه بدره دينار
دگر شاهانه درجى از زر ناب
درو شش هار مرواريد خوشاب
بسى انگشترى از زر و گوهر
بسى مشک و بسى کافور و عنبر
نپذرفت ايچ داشن دايه ز رام
بدو گفت اى شه فرخنده بر کام
ترا نز بهر چيزى دوستدارم
که من خود خواسته بسيار دارم
توى چشم مرا خورشيد روشن
مرا ديدار تو بايد نه داشن
يکى انگشترى برداشت سيمين
که دارد يادگار شاه رامين



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید