اندر بازآمدن دايه به نزديک رامين به باغ

غزلستان :: فخرالدین اسعد گرگانی :: ویس و رامین

افزودن به مورد علاقه ها
چو سر برزد ز خاور روز ديگر
خور تابان چو روى ويس دلبر
به جاى وعده گه شد باز دايه
نشستند او و رامين زير سايه
مر او را ديد رامين سخت خرم
چو کشتى خشک گشته يافته نم
بدو گفت: اى سزاوار فزونى
نگويى تا خود از دى باز چونى
تو شادى زانکه روى ويس ديدى
ز نوشين لب سخن نوشين شنيدى
خنک چشمى که بيند روى آن ماه
خنک مغزى که يابد بوى آن ماه
خنک چشم و دلت را با چنان روى
خنک همسايگانت را در آن کوى
پس آنگه گفت چونست آن نگارين
که کهتر باد پيشش جان رامين
رسانيدى بدو پيغام زارم
مرو را ياد کردى حال و کارم
به پاسخ دايه گفت: اى شير جنگى
شکيبا باش در مهر و درنگى
که نتوان برد مستى را ز مستان
گشادن بند سرما از زمستان
زمين را از گلاب و گل بشستن
بدو بر باد و دريا را ببستن
دل ويسه به دام اندر کشيدن
ز مهر مادر و ويرو بريدن
دلش زان بند ديرين برگشادن
ز نو بند دگر بر وى نهادن
بدادم هرچه گفتى آن پيامم
بجوشيد و به زشتى برد نامم
ندادش پاسخ و با من برآشفت
چنين گفت و چنين گفت و چنين گفت
چو رامين هرچه دايه گفت بشنيد
به چشمش روز روشن تيره گرديد
مر او را گفت مردان جهان پاک
نه يکسر بى وفا باشند و بى باک
نباشد هرکسى را تن پر آهو
نباشد هرکسى را دل به يک خو
نه هر خر را به چوبى راند بايد
نه هرکس را به نامى خواند بايد
گر او ديدست راه زشت کيشان
مرا نشمرد بايد هم زايشان
گناهى را که من هرگز نکردم
به دل در زو گمانى هم نبردم
چه بايد کرد بيهوده ملامت
نه خوب آيد ملامت بر سلامت
پيام من بگو آن سيمتن را
شکسته زلفکان پرشکن را
بگو ماها نگارا حور چشما
پرى رويا بهارا تيزخشما
به مهر اندر بپيوند آشنايى
مبر بر من گناه بى وفايى
که من با تو خورم صدگونه سوگند
کنم با تو بدان سوگند پيوند
که دارم تا زيم پيمان مهرت
نياهنجم سر از فرمان مهرت
همى تا جان من باشد تن آراى
بود با جان من مهر تو بر جاى
نفرموشم ز دل ياد تو هرگز
نه روز رام نه روز هزاهز
بگفت اين و ز نرگس اشک چون مل
فرو باريد بر دو خرمن گل
تو گفتى ديدگانش درفشان کرد
بدان مهرى که اندر دل نهان کرد
دل دايه بدان بيدل ببخشود
کجا از بيدلى بخشودنى بود
بدو گفت اى مرا چون چشم روشن
به مهر اندر بپوش از صبر جوشن
ز گريه عشق را رسوايى آمد
ز رسوايى ترا شيدايى آمد
به جاى ويس اگر خواهى روانم
ترا بخشم ز بخشش درنمانم
شوم با آن صنم بهتر بکوشم
ز بى شرمى يکى خفتان بپوشم
مرا تا جان بود زو برنگردم
که جان خويش در کار تو کردم
ندانم راست تر زين دل که ما راست
برآيد کام دل چون دل بود راست
دگر ره شد به نزد ويس مه روى
سخن در دل نگاريده ز ده روى
مرو را ديد چون ماه دوهفته
ميان عقده هجران گرفته
دلش بريان و آن دو ديده گريان
چو تنورى کزو برخاست طوفان
به چشمش روز روشن چون شب تار
به زيرش خز و ديبا چون سيه مار
دگرباره زبان بگشاد دايه
که چون دريا ز گوهر داشت مايه
همى گفت از جهان گم باد و بى جان
کسى کاو مر ترا کردست پيچان
گران بادش به جان بر انده و درد
چنان کاندوه و درد تو گران کرد
ترا از خان و مان و خويش و پيوند
جدا کرد و به دام دورى افگند
ز نوشين مادر و فرخ برادر
يکى با جان يکى با دل برابر
درين گيهان توى بوده همانا
در انده ناتوان و ناشکيبا
نبرد جانت را از درد و آزار
نشويد دلت را از داغ و تيمار
چه بايد اين خرد کت داد يزدان
چو دردت را نخواهد بود درمان
بسوزم چون ترا سوزان ببينم
بپيچم چون ترا پيچان ببينم
خردمند از خرد جويد همه چار
به دست چاره بگذارد همه کار
ترا يزدان خرد دادست و دانش
وزين دانش ندادت هيچ رامش
به خر مانى که دارد بار شمشير
ندارد سود وى را چون رسد شير
کنون تا کى چنين تيمار دارى
چنين بيجاده بر دينار باري؟
مکن بر روز برنايى ببخشاى
چنين اندوه بر انده ميفزاى
به بيگانه زمين مخروش چندين
مکن بر بخت و بر اورنگ نفرين
سروشت سال و مه اندر کنارست
به گفتارت هميشه گوش دارست
سروش و بخت را چندين ميازار
به گفتارى که باشد ناسزاوار
توى بانوى ايران، ماه توران
خداوند بتان خورشيد حوران
جوانى را به دريا درمينداز
تن سيمين به تاب رنج مگداز
که کوتاهست ما را زندگانى
نپايد دير عمر اين جهانى
روان بس ارجمند و بس عزيزست
چرا نزدت کم از نيمى پشيزست
عزيزان را بدين آيين ندارند
هميشه خسته و غمگين ندارند
روانت با تو يارى مهربانست
رفيقى با تو وى را جاودانست
مگر تو سال و مه اين کار دارى
که يار مهربان را خوار دارى
کجا رامين که با تو مهربان گشت
به چشمت خاک راه شايگان گشت
مکن با دوستان زين رام تر باش
جهان را چون درختى ميوه بر باش
بدان برناى دلخسته ببخشاى
هم او را هم تن خود را مفرساى
مکن بيگانگى با آن جوانمرد
بپرور مهر آن کاو مهر پرورد
چو از تو کس نيابد خوشى و کام
چه روى تو چه چشما روى بر بام
چو بشنيد اين سخن ويسه برآشفت
به تندى سخت گفتارش بسى گفت
بدو گفت اى بدانديش و بنفرين
مه تو بادى و مه ويس و مه رامين
مه خوزان باد وارون جاى و بومت
مه اين گفتار و اين ديدار شومت
ز شهر تو نيايد جز بداختر
ز تخم تو نيايد جز فسونگر
اگر زايند از آن تخمه هزاران
همه ديوان بوند و بادساران
نه شان کردار بتوان آزمودن
نه شان گفتارها بتوان شنودن
مبادا هيچ کس از نيک نامان
که فرزندش دهد به دايه زين سان
چو از دايه بگيرد شير ناپاک
به آلوده نژاد و خوى بى باک
کند ويژه نژاد پاک گوهر
از آن گوهر که او دارد فروتر
اگر شيرش خورد فرزند خورشيد
به نور او نبايد داشت اميد
از ايزد شرم بادا مادرم را
که کرد آلوده ويژه گوهرم را
مرا در دست چون تو جادوى داد
که با تو نيست شرم و دانش و داد
تو بدخواه منى نه دايه من
بخواهى برد آب و سايه من
مرا فرهنگ و نيکونامى آموز
مرا پاينده باش از بدشب و روز
تو چندان خويشتن را مى ستودى
به نام نيک و خود بدنام بودى
بدان خوى سترگ و چشم بى شرم
بدين گفتار و کردار بى آزرم
همه نامت به خاک اندر فگندى
همه مهر خود از دلها بکندى
ندارد مر ترا مقدار و آزرم
جزآن کاو چون تو باشد شوخ و بى شرم
چه گفتارت مرا چه نامه مرگ
همى ريزم ازو چون از خزان برگ
مرا گويى به کوته زندگانى
چرا خوشى و کام دل نرانى
اگر نيکى کنم تا زنده مانم
از آن بهتر که کام خويش رانم
بهشت روشن و ديدار يزدان
به کام اين جهانى يافت نتوان
جهان در چشم دانا هست بازى
نباشد هيچ بازى را درازى
پس اى دايه تو جانت را مرنجان
ز بهر من مخور زنهار با جان
که من ننيوشم اين گفتار خامت
نيفتم هرگز اندر پاى دامت
نه من طفلم که بفريبم به رنگى
و يا مرغم که بر پرم به سنگى
سخن که شنيده اى از بى خرد رام
به گوش من فسونست آن نه پيغام
نگر تا نيز پيش من نگويى
ز من خشنودى ديوان نجويى
که من دل زين جهان بيزار کردم
خرد را بر روان سالار کردم
به هرسانى خداى دانش و دين
به از ديوان خوزانى و رامين
نيازارم خداى آسمان را
نه بفروشم بهشت جاودان را
ز بهر دايه بى شرم و بى دين
بداده هردو گيتى را به رامين
چو دايه خشم ويس دلستان ديد
سخنها از خداى آسمان ديد
زمانى با دل انديشه همى کرد
که درمان چون پديدآرد بدين درد
نياراميد ديو دژ به رامش
همان مى بود خوى خويش کامش
جز آن گاهى که کار ويس و رامين
بياميزد به هم چون چرب و شيرين
چو افسونها به گرد آورد بى مر
ز هر رنگ و ز هر جاى و ز هر در
دگرباره زبان از بند بگشاد
سخنها گفت همچون نقش نوشاد
بدو گفت اى گرامى تر ز جانم
به زيب و خوبى افزون از گمانم
هميشه دادجوى و راست گو باش
هميشه نيک نام و نيک خو باش
من اندر چه نياز و چه نهيبم
که چون تو پاک زادى را فريبم
چرا گويم سخن با تو به دستان
که بر چيز کسانم نيست دستان
مرا رامين نه خويشست و نه پيوند
نه هم گوهر نه هم زاد و نه فرزند
نگويى تا چه خوبى کرد با من
که با او دوست گردم با تو دشمن
مرا از دو جهان کام تو بايد
وز آن کامم همى نام تو بايد
بگويم با تو اين راز آشکاره
کجا اکنون جزينم نيست چاره
هرآيينه تو از مردم بزادى
نه ديوى نه پرى نه حورزادى
ز جفت پاک چون ويرو گسستى
به افسون نيز موبد را ببستى
نديده هيچ مردى از تو شادى
که تا امروز تن کس را ندادى
تو نيز از کس نديدى شادکامى
نراندى کام با مردان تمامى
دوکردى شوى و هردو از تو پدرود
چه ايشان و چه پولى زان سوى رود
اگر خود ديد خواهى در جهان مرد
نيابى همچو رامين يک جوانمرد
چه سود ار تو به چهره آفتابى
که کامى زين نکورويى نيابى
تو اين خوشى نديدستى ندانى
که بى او خوش نباشد زندگانى
خدا از بهر نر کردست ماده
توى هم ماده از نر بزاده
زنان مهتران و نامداران
بزرگان جهان و کامگاران
همه با شوهرند و با دل شاد
جوانانى چو سرو و مورد و شمشاد
اگر چه شوى نام بردار دارند
نهانى ديگرى را يار دارند
گهى دارند شوى نغز در بر
به کام خويش و گاهى يار دلبر
اگر گنج همه شاهان تو دارى
نيابى کام چون بى شوى و يارى
چه زيورهاى شاهانه چه ديبا
چه گوهرهاى نيکورنگ و زيبا
زنان را اين ز بهر مرد بايد
که مردان را نشاط دل فزايد
چو نه مرد از تو نازد نه تو از مرد
چرا باشى همى در سرخ و در زرد
اگر دانى که گفتم اين سخن راست
ز تو دشنام و نفرينم نه زيباست
من اين گفتم ز روى مهربانى
ز مهر مادرى و دايگانى
که رامين را به تو ديدم سزاوار
تو او را دوستگانى او ترا يار
تو خورشيدى و او ماه دوهفته
چو او سروست و تو شاخ شکفته
به مهر اندر چو شير و مى بسازيد
بسازيد و به يکديگر بنازيد
چو من بينم شما را هردو با هم
نباشد در جهان زان پس مرا غم
چو دايه اين سخنها گفت با ويس
به يارى آمدش با لشکر ابليس
هزاران دام پيش ويس بنهاد
هزاران در ز پيش دلش بگشاد
بدو گفت: اين زنان نامداران
نشسته شاد با دلبند و ياران
همه کس را به شادى دستگاهست
ترا همواره درد و واى و آهست
به پيرى آيدت روز جوانى
تو ناديده زمانى شادمانى
هر آيينه نه سنگينى نه رويين
در انده چون توانى بود چندين
ازين انديشه مهرش گرم تر شد
دل سنگينش لختى نرم تر شد
به دام آمد همه تن جز زبانش
زبانش داشت پوشيده نهانش
به گفتارى چو شکر دايه را گفت
نباشد هيچ زن را چاره از جفت
سخنها هرچه گفتى راست گفتى
نکردى با من اندر مهر زفتى
زنان هرچند سست و ناتوانند
دل آراى دليران جهانند
هزاران خوى بد باشد دريشان
سزد گر دل نبندد کس بريشان
مرا نيز آنکه گفتم هم از آنست
که تندى کردن از طبع زنانست
مرا بود آن سخن در گوش چونان
که در دل رفته زهرآلوده پيکان
ازيرا لختکى تندى نمودم
که گفتار از در تندى شنودم
زبان خويش را بدگوى کردم
پشيمانى کنون بسيار خوردم
نبايستم ترا آن زشت گفتن
نهانت را ببايستم نهفتن
چو من کارى نخواهم کرد با کس
جواب من خود او را درد من بس
کنون آن خواهم از بخشنده دادار
که باشد مر مرا از بد نگهدار
نيالايد به آهوى زنانم
نگه دارد ز آهوشان زبانم
بدارد تا زيم روشن تن من
به کام دوستان و درد دشمن
مرا دورى دهد از تو بدآموز
که شاگردان تو باشند بدروز
چو ديگر روز گيتى بوستان شد
فروغ مهر در وى گلستان شد
به جاى وعده شد آزاده رامين
بيامد دايه پس با درد و غمگين
مرو را گفت راما چند گويى
در آتش آب روشن چند جويى
نشايد باد را دربرگرفتن
نه دريا را به مشتى برگرفتن
نه ويس سنگ دل را مهردادن
نه با او سر به يک بالين نهادن
ز خارا آب مهر آيد وزو نه
به مهر اندر که خارا ازو به
چو بردارى ميان شورم آواز
مر آواز ترا پاسخ دهد باز
دل ويسه بسى سختر ز شورم
به خوى بد همى ماند به گزدم
ترا پاسخ نداد آن سرو آزاد
بلى دشنام صدگونه به من داد
عجب ماندم من از فرهنگ آن ماه
که در وى نيست افسون مرا راه
فريب و حيله و نيرنگ و دستان
بود پيشش چو حکمت نزد مستان
نه او خواهش پذيرد هرگز از من
نه آغارش پذيرد ز آب آهن
چو بشنيد اين سخن آزاده رامين
چو کبگ خسته شد در چنگ شاهين
جهان در پيش چشمش تنگ و تاريک
اميدش دور و بيم مرگ نزديک
تنش ابر بلا را گشته منزل
نم اندر ديدگان و برق در دل
هم از خشم و هم از گفتار جانان
زده بر جان و دل دوگونه پيکان
به فرياد آمد از سختى دگربار
مگر صدبار گفت اى دايه زنهار
مرا فريادرس يک بار ديگر
که من چون تو ندارم يار ديگر
نگيرم باز دست از دامن تو
منم با خون خود در گردن تو
گر از اميد تو نوميد گردم
بساط زندگانى درنوردم
شوم بر راز خود پرده بدرم
هم از جان و هم از گيتى ببرم
اگر رنجه شوى يک بار ديگر
بگويى حال من با آن سمن بر
سپاس جاودان باشدت بر من
که آهرمن نيابد راه در من
مگر سنگين دلش بر من بسوزد
چراغ مهربانى برفروزد
مگر زين خوى بد گردد پشيمان
نريزد خون و نستاند ز من جان
درودش ده درود مهربانان
بگو اى کام پيران و جوانان
دل من دارى و شايد که دارى
که بر دل داشتن چابک سوارى
تو ريزى خون من شايد که ريزى
که جان عاشقان را رستخيزى
تو بر جان و تن من پادشايى
به چونين پادشايى هم تو شايى
اگر جان مرا با من بمانى
گذارم در پرستش زندگانى
تو دانى من پرستش را بشايم
نه آن باشم که مردم را ربايم
اگر بسيار کس باشند يارت
يکى چون من نباشد دوستدارت
اگر با من درآميزى بدانى
که چون باشد وفا و مهربانى
تو خورشيدى و گر بر من بتابى
مرا ياقوت مهر خويش يابى
اگر شايم به مهر و دوستدارى
ز من بردار بار گرم و خوارى
مرا زنده بمان تا زندگانى
کنم در کار مهرت رايگانى
پس ار خواهى که جان من ستايى
هر آن روزى که خواهى خود توانى
وگر با خوى تو بيچار گردم
ز جان خويشتن بيزار گردم
فرو افتم ز کوه تندبالا
جهم در موج آب ژرف دريا
گرفتارى ترا باشد به جانم
بدان سرجان خويش از تو ستانم
به پيش داورى کاو داد خواهد
همه داد جهان او داد خواهد
بگفتم آنچه دانستم تو به دان
گوا بر ما دوتن بس باد يزدان
ز بس زارى و ازبس اشک خونين
دل دايه به درد آورد رامين
بشد دايه ز پيشش با دل ريش
مرو را درد بر دل زان او بيش
چو پيش ويس شد بنشست خاموش
دل از تيمار و انديشه پر از جوش
دگرباره سخنهاى نگارين
چو در پيوسته کرد از بهر رامين
بگفت: اى شاه خوبان ماه حوران
ترا مردند نزديکان و دوران
بخواهم گفت با تو يک سخن راز
مرا شرمت فرو بستست آواز
همى ترسم ازين از شاه موبد
که ترسد هرکسى از مردم بد
ز ننگ و سرزنش پرهيز دارم
کزيشان تيره گردد روزگارم
ز دوزخ نيز ترسانم به فرجام
که در دوزخ شوم بدروز و بدنام
وليکن چون بر انديشم ز رامين
وز آن رخسار زرد و اشک خونين
وز آن گفتن مرا اى دايه زنهار
که شد جان و جهان برچشم من خوار
خرد را در دو ديده او بدوزد
دگرباره دلم بر وى بسوزد
بدان مسکين چنان بخشايش آرم
که با زاريش جان را خوار دارم
بسى ديدم به گيتى عاشق زار
مژه پراشک خون و دل پرآزار
نديدستم بدين بيچارگى کس
به صدعاشق يکى تيمار او بس
سخنهايش تو پندارى که تيغست
همان چشمش تو پندارى که ميغست
بريده شد قرار من بدان تيغ
نگون شد خانه صبرم بدان ميغ
همى ترسم که او ناگه بميرد
به مرگ او مرا يزدان بگيرد
مکن ماها بدان مسکين ببخشاى
به خون او روانت را ميالاى
چه بفزايدت گر خونش بريزى
که باشد در خورت چون زو گريزى
نه اکنون و نه زين پس تا به صدسال
جوان باشد بدان برز و بدان يال
جوان و چابک و راد و سخن دان
بدو پيدا نشان فر يزدان
ترا يزدان چو اين روى نکو داد
به جان من که خود از بهر او داد
ترا چون حورو ديبا روى بنگاشت
پس اندر مهر و در سايه همى داشت
بدان تا مهر تو بخشد به رامين
پس او خسرو بود ما را تو شيرين
به جان من که جز چونين نباشد
ترا سالار جز رامين نباشد
همى تا دايه سوگندان همى خورد
يکايک ويس را باور همى کرد
فزون شد در دلش بخشايش رام
گرفت از دوستى آرايش رام
ستيزش کم شد و مهرش بيفزود
پديد آمد از آتش لختکى دود
وفا چون صبح در جانش اثر کرد
وزان پس روز مهرش سربرآورد
بشد در پاسخش چيره زبانى
که بودش خامشى همداستانى
همى پيچيد سر را بر بهانه
گهى ديدى زمين گه آسمانه
رخش از شرم دوگونه برشتى
گهى ميگون و گاهى زرد گشتى
تنش از شرم همچون چشمه آب
چکان زو خوى چو مرواريد خوشاب
چنين باشد روان مهرداران
که بخشايش کنند بر نيک ياران
دل اندر مهر مى بر هنجد از تن
چنان چون سنگ مغناطيس زاهن
به يک دل مهر پيوستن نشايد
چو خر، کش بار بر يک سو زاهن
همى دانست جادو دايه پير
کزين بار از کمانش راست شد تير
رميده گور در داهولش افتاد
وز افسونش به بند آمد سر باد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید