فريفتن دايه ويس را به جهت رامين

غزلستان :: فخرالدین اسعد گرگانی :: ویس و رامین

افزودن به مورد علاقه ها
چو دايه پيش ويس دلستان شد
چو جادو بدگمان و بدنهان شد
سخنهاى فريبنده بپيراست
به دستان و به نيرنگش بياراست
چو ويس دلستان را ديد غمگين
از آب ديدگان ترکرده بالين
به درد مادر و هجر برادر
گسسته عقد مرواريد بر بر
بدوگفت: اى مرا چون جان شيرين
نه بيمارى چه دارى سر به بالين
چه ديوست اين که بر جانت نشستست
در هر شاديى بر تو ببستست
گمان کردى به رنج اندر سهى سرو
تو پندارى که در چاهى نه در مرو
سبکتر کن ز دل بار گران را
کزو آسيب سخت آيد روان را
نه بس کارى بود آسيب بردن
گذشته ياد کردن درد خوردن
ز غم خوردن بتر پتياره اى نيست
ز خرسندى به او را چاره اى نيست
اگر فرمان برى خرم نشينى
به بخت خويش خرسندى گزينى
ز خرسنديت جان را نيک يار است
نه خرسنديت با جان کارزار است
چو بشنيد اين سخن ويس دلارام
تو گفتى يافت لختى در دل آرام
چو خورشيدى سر از بالين برآورد
ز عنبر سلسله بر گل بگسترد
زمين از رنگ رويش نقش چين گشت
هوا از بوى مويش عنبرين گشت
چه ايوان بود و چه روى دلارام
به رنگ يکدگر هر دو وشى فام
چو باغ خوب رنگ ارديبهشتى
بهشت ايوان و ويس او را بهشتى
رخانش بود گفتى نوبهاران
هم از چشمش برو باريده باران
شخوده نيلگون گشته رخانش
چو نيلوفر بد اندر آبدانش
در آب اشک او دو چشم بى خواب
نکوتر بود از نرگس که در آب
به گريه دايه را گفت اين چه روزست
که گويى آتش آرام سوزست
به هر روزى که نو گردد ز گردون
مرا نو گردد اندوهى دگرگون
گناه از مرو بينم يا ز اختر
و يا زين چرخ خودکام ستمگر
که گويى کوه چون البرز هفتاد
نگون شد ناگهان و بر من افتاد
نه مروست اين که بوم تن گدازست
نه شهرست اين که چاه شست بازست
نگارستان و باغ و کاخ شهوار
مرا هستند همچون دوزخ تار
تن من دردها را راه گشتست
تو گويى جانم آتشگاه گشتست
ز شب بينم بلا وز روز تيمار
فزايد بر دلم زين هردوان بار
به جان من که گر آيد مرا هوش
بود چون زندگانى بر دلم نوش
من اميد از جهان اکنون بريدم
که ويرو را به خواب اندر بديدم
نشسته بر سمند کوه پيکر
مرو را نيزه در کف تيغ دربر
ز نخچير آمده با شادکامى
بسى کرده به صحرا نيک نامى
به شادى باره را پيشم بتازيد
به خوشى مر مرا لختى نوازيد
مرا گفتى به آواز چو شکر
که چونى يار من جان برادر
به بيگانه زمين در دست دشمن
بگو تا حال تو چونست بى من
وزان پس ديدمش با من بخفته
بر سيمين من در برگرفته
لب طوطى و چشم گاوميشم
بسى بوسيد و تازه کرد ريشم
مرا گفتار او کم دوش خواندست
هنوز اندر دل و در گوش ماندست
هنوز آن بوى خوش زان پيکر نغز
مرا ماندست در بينى و در مغز
بتر زين کى نمايد بخت کينم
که ويرو را همى در خواب بينم
چو گردونم نمايد روز چونين
مرا زين پس چه بايد جان شيرين
مرا تا من زيم اين غم بسنده ست
که جانم مرده و اندام زنده ست
تو ديدى دايه، اندر مرو گنده
خدايت را چو ويرو هيچ بنده
همى گفت اين سخنهاى دل انگيز
شده دو چشم خونريزش گهربيز
نهاده دايه دستش بر سر و بر
همى گفت اى چراغ و چشم مادر
ترا دايه ز هر دردى فدا باد
غم تو مشنواد و بد مبيناد
شنيدم هرچه گفتى اى پرى روى
فتاد اندر دلم چون آهن و روى
اگرچه درد بر تو بى کرانست
مرا درد تو بر دل بيش از آنست
مبر اندوه کت بردن نه آيين
به تلخى مگذران اين عمر شيرين
به رامش دار دل را تا توانى
که دو روزست ما را زندگانى
جهان چون خان راه مردمانست
درنگ ما درو در يک زمانيست
بود شاديش يکسر انده آميغ
نپايد دير همچون سايه ميغ
جهان را نام او زيرا جهانست
که زى هشيار چون رخش جهانست
چرا از بهر آن اندوه دارى
که هست ايدر جهان چون تو گذارى
اگر کامى ز تو بستد زمانه
به صدکام دگر دارى بهانه
جوان و کامگار و پادشايى
به شاهى بر جهان فرمان روايى
مکن بدرود يکباره جهان را
مکن در بند جاويدان روان را
به گيتى در جوانان هرکه مردند
همه جويان کام و کرد و خوردند
يکايک دل به چيزى رام دارند
به رامش روز خود پدرام دارند
گروهى صيد يوز و باز جويند
گروهى چنگ و بربط ساز جويند
گروهى خيل دارند و شبستان
غلامان و بتان نارپستان
هميدون هرچه پوشيده زنانند
به چيزى هريکى شادى کنانند
تو با تيمار ويرو مانده و بس
نخواهى در جهان جستن جز او کس
مرا گفتى که اندر مرو گنده
خدايت را چو ويرو نيست بنده
اگرچه شاه و خودکام است ويرو
فرشته نيست پرورده به مينو
به مرو اندر بسى ديدم جوانان
دليران جهان کشورستانان
به بالا همچو سرو جويبارى
به چهره همچو باغ نوبهارى
ز خوبى و دليرى آفريده
به مردى از جهانى برگزيده
خردمندان که ايشان را ببينند
يکايک را ز ويرو برگزينند
وزيشان شيرمردى کامرانيست
کجا در هر هنر گويى جهانيست
گر ايشان اخترند او آفتابست
ور ايشان عنبرند او مشک نابست
به تخمه تا به آدم شاه و مهتر
به گوهر شاه موبد را برادر
خجسته نام و فرخ بخت رامين
فرشته بر زمين و ديو در زين
به ويرو نيک ماند خوب چهرش
گروگان شد همه دلها به مهرش
دليران جهان او را ستايند
که روز جنگ با او برنيايند
به ايران نيست همچون او هنرجوى
شکافنده به زوبين و سنان موى
به توران نيست همچون او کمان ور
به فرمانش رونده مرغ با پر
ز گردان بيش ريزد خون گه رزم
ز ياران بيش گيرد مى گه بزم
به کوشش همچو شير کينه دارست
به بخشش همچو ابر نوبهارست
ابا چندين که دارد مردوارى
به دل اين داغ دارد کش تو دارى
ترا ماند به مهر اى گنبد سيم
تو گويى کرده شد سيبى به دو نيم
نگه کن تا تو چونى او چنانست
چو زر اندود شاخ خيزرانست
ترا ديدست و عاشق گشته بر تو
اميد مهربانى بسته در تو
همان چشمش که چون نرگس به بارست
چو ابر نوبهاران سيل بارست
همان رويش که تابنده چو ماهست
ز درد بيدلى همرنگ کاهست
دلى دارد بلا بسيار برده
نهيب عاشقى بسيار خورده
جهان ناديده در مهر اوفتاده
دل و جان را به ديدار تو داده
ترا بخشايم اندر مهر و او را
که بخشودن سزد روى نکو را
شما را ديده ام در عشق بى يار
دو بيدل هردو بى روزى ازين کار
چو ويس ماهروى حورديدار
شنيد از دايه اين وارونه گفتار
ندادش تا زمانى دير پاسخ
سرشک از چشم ريزان بر گل رخ
ز شرم دايه سر دربرفگنده
زبان بسته ز پاسخ لب ز خنده
پس آنگه سربرآورد و بدو گفت
روان را شرم باشد بهترين جفت
چه نيکو گفت خسرو با سپاهى
چو شرمت نيست گوآن کن که خواهى
ترا گر شرم و دانش يار بودى
زبانت را نه اين گفتار بودى
هم از ويرو هم از من شرم بادت
که از ما سوى رامين گشت يادت
مرا گر موى بر ناخن برستى
دل من اين گمان بر تو نبستى
اگر تو مادرى من دختر تو
وگر تو مهترى من کهتر تو
مرا شوخى و بى شرمى مياموز
که بى شرمى زنان را بد کند روز
دلم را چه شتاب و چه نهيبست
که در وى مر ترا جاى فريبست
ز چه بيچاره ام وز چه به دردم
که ناز و شرم خود را درنوردم
هم آلوده شوم در ننگ جاويد
هم از مينو بشويم دست اوميد
اگر رامين به بالا هست چون سرو
به مردى و هنر پيرايه مرو
هم او را به خدايش يار بادا
ترا جز مهر رامين کار بادا
مرا او نيست درخور گرچه نيکوست
برادر نيست گرچه همچو ويروست
نه او بفريبدم هرگز به ديدار
نه تو بفريبيم هرگز به گفتار
نبايستى تو گفتارش شنيدن
چو بشنيدى به پيشم آوريدن
چرا پاسخ ندادى هرچه بتر
چنانچون با پيامش بود درخور
چه نيکو گفت موبد پيش هوشنگ
زنان را آز بيش از شرم و فرهنگ
زنان در آفرينش ناتمامند
ازيرا خويش کام و زشت نامند
دو گيهان گم کنند از بهر يک کام
چو کام آمد نجويند از خرد نام
اگر تو بخردى با دل بينديش
ببين تا کام چه ننگ آورد پيش
زنان را گرچه باشد گونه گون چار
ز مردان لابه بپذيرند و گفتار
هزاران دام جويد مرد بى کام
که کام خويش را گيرد بدان دام
شکار مرد باشد زن به هرسان
بگيرد مرد او را سخت آسان
به رنگ گونه گون آرد فرا بند
به اميد و نويد و سخت سوگند
هزاران گونه بنمايد نيازش
به شيرين لابه و نيکو نوازش
چو در دامش فگند و کام دل راند
ز ترس ايمن ببود و آز بنشاند
به عشق اندر نيازش ناز گردد
به ناز اندر بلندآواز گردد
تو گويى رام گردد عشق سرکش
که خاکستر شود سوزنده آتش
زن مسکين به چشمش خوار گردد
فسونگر مرد ازو بيزار گردد
زن بدبخت در دام اوفتاده
گرفته ننگ و آب روى داده
زن مسکين فروتن، مرد برتن
کمان سرکشى آهخته برزن
نه مرد بى وفا داردش آزرم
نه در نامردمى دارد ازو شرم
نورزد مهر و نيز افسوس دارد
نگويد خوب و ننگش برشمارد
زن اميدوار از داغ اميد
گدازد همچو برف از تاب خورشيد
به مهر اندر بود چون گور خسته
دل و جانش به بند مهر بسته
گهى ترسد ز شوى و گه ز خويشان
گهى کاهد ز بيم و شرم يزدان
بدين سر ننگ و رسواييش بى مر
بدان سر آتش دوزخ برابر
بدان جايى که نيک و بر بپرسند
ز شاهان و جهانداران نترسند
مرا کى دل دهد کردن چنين کار
که شرم خلق باشد بيم دادار
اگر کارى کنم بر کام ديوم
بسوزد مر مرا گيهان خديوم
وگر راز مرا مردم بدانند
همه کس تخم مهرم برفشانند
گروهى در تن من طمع دارند
ز کام خويش جستن جان سپارند
گروهى ننگ و رسواييم جويند
بجز زشتى مرا چيزى نگويند
چو کام هرکسى از من برآيد
بجز دوزخ مرا جايى نشايد
پس آن در چون گشايم بر روانم
کزو آيد نهيب جاودانم
پناه من به هرکارى خرد باد
که جويد راستى و پرورد داد
اميد من به يزدان باد جاويد
که جز او نيست شايسته به اميد
چو بشنيد اين سخن دايه از آن ماه
ز ويسه دست کامش ديد کوتاه
ز ديگر در مرو را داد پاسخ
که باشد کار نيک از بخت فرخ
ز چرخ آيد قضا نز کام مردم
ازيرا بنده آمد نام مردم
تو پندارى به مردى و دليرى
ز شيران برد شايد طبع شيرى
و يا هرگز به زور سرفرازى
به کبگان داد شايد طبع بازي؟
ز چرخ آمد همه چيزى نوشته
نوشته با روان ما سرشته
نوشته جاودان ديگر نگردد
به رنج و کوشش از ما برنگردد
چو بخت آمد ترا بستد ز ويرو
بريد از شهر و از ديدار شهرو
کنون نيز آن بود کت بخت خواهد
نه کام بخت بفزايد نه کاهد
جوابش داد ويس ماه پيکر
که نيک و بد همه بخت آورد بر
وليکن هرکه او بد کرد بد ديد
بسا مردم که يک بد کرد و صد ديد
نخستين کار بد آمد ز شهرو
که دادش جفت موبد را به ويرو
بدى او کرد و ما اين بد نکرديم
نگر تا درد و اندوه چند خورديم
منم بدنام و ويرو نيز بدنام
منم بى کام و ويرو نيز بى کام
مرا اين پند بس باشد که ديدم
ز بدنامان و بدکاران بريدم
چرا من خويشتن را بد پسندم
بهانه زان بدى بر بخت بندم
من از بخت نکو نه خوار باشم
چو در کار بد او را يار باشم
دگر ره دايه گفت: اى سرو سيمين
نه فرزند منست آزاده رامين
که من فرزند را پشتى نمايم
بدان کز بند مهرش برگشايم
اگر وى را کند دادار پشتى
نبيند زاسمان هرگز درشتى
شنيدستى مگر گفتار دانا
که هست ايزد به هر کارى توانا
جهان را زير فرمان آفريدست
همه کارى به اندازه بريدست
بسى بينى شگفتيهاى گيهان
که راز آن شگفتى يافت نتوان
بسا بدکيش کاو گردد نکوکيش
بسا قارون که گردد خوار و درويش
بسا ويران که گردد کاخ و ايوان
بسا ميدان که گردد باغ و بستان
بسا مهتر که گردد خوار و کهتر
بسا کهتر که گردد شاه و مهتر
ز مهر ار تلخيت بايد چشيدن
سر از چنبرش نتوانى کشيدن
قضا گر بر تو راند مهربانى
نباشد جز قضاى آسمانى
نه دانش سود دارد نه سوارى
نه هشيارى و نه پرهيزگارى
نه تندى سود دارد نه سترگى
نه گنج و گوهر و نام و بزرگى
نه تدبير و هنر، نه پادشايى
نه پرهيز و گهر نه پارسايى
نه شهرو ديدن و نه خويش و پيوند
نه اندرز نکو نه راستى پند
چو مهر آمد ببايد ساخت ناچار
ببردن کام و ناکام از کسان بار
به ياد آيد ترا گفتار من زود
کزين آتش نديدى تو مگر دود
چو مهرى زين فزونتر آزمايى
سخنهاى مرا آنگه ستايى
تو بينى روشن و من نيز بينم
که من با تو به مهرم يا به کينم
ز بخت آيد بهانه يا نه از بخت
زمانه نرم باشد با تو يا سخت



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید