بازگشتن زرد از پيش ويس به موبد

غزلستان :: فخرالدین اسعد گرگانی :: ویس و رامین

افزودن به مورد علاقه ها
چو زرد از ويس اين گفتار بشنيد
عنان باره شبگون بپيچيد
همى رفت و نبود او هيچ آگاه
که در پيشش همى راهست يا چاه
چنان بى سايه شد چونان بى آزرم
که بر چشمش جهان تارى شد از شرم
همى تا او ز مرو آمد سوى ماه
نياسودى ز انديشه دل شاه
همى گفتى که زرد اکنون کجا شد
چنين دير آمدنش از مه چرا شد
به بوم ماه وى را نيست دشمن
که يارد دشمنانى کرد با من
نه قارن کرد يارد شوى شهرو
نه آن مهتر پسر کش نام ويرو
چه کار افتاد گويى زرد ما را
که افزون کرد راهش درد ما را
مگر دژخيم ويسه دژ پسندست
که ما را اينچنين در غم فگندست
دل سنگين به بوم ماه بنهاد
همى نايد به بوم مرو آباد
همى گفتى چنين با خويشتن شاه
دو چشمش ديدبان گشته سوى راه
که ناگاهى پديد آمد يکى گرد
به گرداندر گرازان نامور زرد
بسان پيل مست از بند جسته
ز خشم پيلبانان دلش خسته
ز بس کينه نداند به ز بتر
بود هامون و کوهش هر دو يکسر
ز کين جويى شده چونان بى آزرم
که در چشمش جهان تارى بد از شرم
چو زرد آمد چنين آشفته از راه
ز گرد راه شد پيش شهنشاه
هنوز از رنج رويش بد پرآژنگ
نگردانيده پاى از پشت شبرنگ
شهنشه گفت: زردا! شاد بادى
به نيکى دوستان را ياد بادى
بگو چون آمدى از ماه آباد
نه شادى از پيام خويش يا شاد؟
روا کام آمدى يا ناروا کام
ازين هر دو کدامين برنهم نام
جوابش داد زرد از پشت باره
به بخت شاه شادم هامواره
ازين راه آمدستم ناروا کام
پس او داند که چونم بر نهد نام
پس آنگه از تگاور شد پياده
ميان بسته، زبان و لب گشاده
نهاد آن روى گردآلود بر خاک
ابر شاه آفرين کرد از دل پاک
بگفتش جاودان پيروزگر باش
هميشه نام جوى و نامور باش
به پيروزى مهى و مهرورزى
جهان را هم مهى کن تو که ارزى
چنانت باد در دولت بلندى
که چون جمشيد ديوان را ببندى
چنانت باد اورنگ کيانى
که تاج فخر بر کيوان رسانى
ترا بادا ز شاهى نيکبختى
زمين ماه را تنگى و سختى
زمين ماه يکسر باد ويران
شده مأواگه گرگان و شيران
زمين ماه بادا تا يکى ماه
شده شمشير و آتش را چراگاه
همه بادش پر آتش ابر بى آب
ز دردش آفتاب از مرگ مهتاب
زمين ماه را ديدم چو فرخار
پر از پيرايه و ديباى شهوار
به شهر اندر سراسر بسته آيين
ز بس پيرايه چون بتخانه چين
زن و مردش نشسته در خورنگاه
خورنگاه از بتان پر اختر و ماه
زمين از رنگ چون باغ بهارى
فروزان همچو لاله رودبارى
بسى ساز عروسى کرده شهرو
عروسش ويسه و داماد ويرو
ز داماديش با شه نيست جز نام
کس ديگر همى يابد ازو کام
ازين شد روى من هم گونه برد
تو کندى جوي، آبش ديگرى برد
به تو داده زن از تو چون ستانند
مگر ايشان که ارز تو ندانند
که و مه راست باشد نزد نادان
چو روز و شب به چشم کور يکسان
نه با آن کرده اند اين ناسزا کار
که پاداشى ندارى شان سزاوار
وليکن تا بديشان بد رسيدن
همى بايد به چشم اين روز ديدن
کجا ويروست آنجا مهتر رزم
ز نادانى به زور خويش در بزم
لقب کردست روحا خويشتن را
به دل در راه داده اهرمن را
به نام او را همه کس شاه خوانند
جز او شاه دگر باشد ندانند
ترا نزد شهرياران مى شمارند
گروهى خود به مردت مى ندارند
گروهى موبدت خوانند و دستور
چو خوانندت گروهى موبد دور
کنون گفتم هر آنچه ديده ام من
سخنهايى که آن بشنيده ام من
ترا بادا بزرگى بر شهانى
که بر شاهان گيتى کامرانى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید