حكايت زليخا با يوسف (ع)

غزلستان :: سعدی شیرازی :: بوستان
مشاهده برنامه «بوستان سعدی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
زليخا چو گشت از مى عشق مست
به دامان يوسف درآويخت دست
چنان ديو شهوت رضا داده بود
كه چون گرگ در يوسف افتاده بود
بتى داشت بانوى مصر از رخام
بر او معتكف بامدادان و شام
در آن لحظه رويش بپوشيد و سر
مبادا كه زشت آيدش در نظر
غم آلوده يوسف به كنجى نشست
به سر بر ز نفس ستمگاره دست
زليخا دو دستش ببوسيد و پاى
كه اى سست پيمان سركش درآى
به سندان دلى روى در هم مكش
به تندى پريشان مكن وقت خوش
روان گشتش از ديده بر چهره جوى
كه برگرد و ناپاكى از من مجوى
تو در روى سنگى شدى شرمناك
مرا شرم باد از خداوند پاك
چه سود از پشيمانى آيد به كف
چو سرمايه‌ى عمر كردى تلف؟
شراب از پى سرخ رويى خورند
وز او عاقبت زرد رويى برند
به عذرآورى خواهش امروز كن
كه فردا نماند مجال سخن



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید