حكايت

غزلستان :: سعدی شیرازی :: بوستان
مشاهده برنامه «بوستان سعدی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
كهن سالى آمد به نزد طبيب
ز ناليدنش تا به مردن قريب
كه دستم به رگ برنه، اى نيك راى
كه پايم همى بر نيايد ز جاى
بدين ماند اين قامت خفته‌ام
كه گويى به گل در فرو رفته‌ام
برو، گفت دست از جهان برگسل
كه پايت قيامت برآيد ز گل
نشاط جوانى ز پيران مجوى
كه آب روان باز نايد به جوى
اگر در جوانى زدى دست و پاى
در ايام پيرى به هش باش و راى
چو دوران عمر از چهل درگذشت
مزن دست و پا كبت از سر گذشت
نشاط از من آنگه رميدن گرفت
كه شامم سپيده دميدن گرفت
ببايد هوس كردن از سر به در
كه دور هوسبازى آمد به سر
به سبزى كجا تازه گردد دلم
كه سبزى بخواهد دميد از گلم؟
تفرج كنان در هواى و هوس
گذشتيم بر خاك بسيار كس
كسانى كه ديگر به غيب اندرند
بيايند و بر خاك ما بگذرند
دريغا كه فصل جوانى برفت
به لهو و لعب زندگانى برفت
دريغا چنان روح پرور زمان
كه بگذشت بر ما چو برق يمان
ز سوداى آن پوشم و اين خورم
نپرداختم تا غم دين خورم
دريغا كه مشغول باطل شديم
ز حق دور مانديم وغافل شديم
چه خوش گفت با كودك آموزگار
كه كارى نكريدم و شد روزگار



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید