حكايت پيرمرد و تحسر او بر روزگار جوانى

غزلستان :: سعدی شیرازی :: بوستان
مشاهده برنامه «بوستان سعدی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
شبى در جوانى و طيب نعم
جوانان نشستيم چندى بهم
چو بلبل، سرايان چو گل تازه روى
ز شوخى در افگنده غلغل به كوى
جهانديده پيرى ز ما بر كنار
ز دور فلك ليل مويش نهار
چو فندق دهان از سخن بسته بود
نه چون ما لب از خنده چون پسته بود
جوانى فرا رفت كاى پيرمرد
چه در كنج حسرت نشينى به درد؟
يكى سر برآر از گريبان غم
به آرام دل با جوانان بچم
برآورد سر سالخورد از نهفت
جوابش نگر تا چه پيرانه گفت
چو باد صبا بر گلستان وزد
چميدن درخت جوان را سزد
چمد تا جوان است و سر سبز خويد
شكسته شود چون به زردى رسيد
بهاران كه بيد آرود بيد مشك
بريزد درخت گشن برگ خشك
نزيبد مرا با جوانان چميد
كه بر عارضم صبح پيرى دميد
به قيد اندرم جره بازى كه بود
دمادم سر رشته خواهد ربود
شما راست نوبت بر اين خوان نشست
كه ما از تنعم بشستيم دست
چو بر سر نشست از بزرگى غبار
دگر چشم عيش جوانى مدار
مرا برف باريده بر پر زاغ
نشايد چو بلبل تماشاى باغ
كند جلوه طاووس صاحب جمال
چه مي‌خواهى از باز بركنده بال؟
مرا غله تنگ اندر آمد درو
شما را كنون مي‌دمد سبزه نو
گلستان ما را طراوت گذشت
كه گل دسته بندد چو پژمرده گشت؟
مرا تكيه جان پدر بر عصاست
دگر تكيه بر زندگانى خطاست
مسلم جوان راست بر پاى جست
كه پيران برند استعانت به دست
گل سرخ رويم نگر زر ناب
فرو رفت، چون زرد شد آفتاب
هوس پختن از كودك ناتمام
چنان زشت نبود كه از پير خام
مرا مي‌ببايد چو طفلان گريست
ز شرم گناهان، نه طفلانه زيست
نكو گفت لقمان كه نازيستن
به از سالها بر خطا زيستن
هم از بامدادان در كلبه بست
به از سود و سرمايه دادن ز دست
جوان تا رساند سياهى به نور
برد پير مسكين سپيدى به گور



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید