عبادت به اخلاص نيت نكوست
وگرنه چه آيد ز بى مغز پوست؟
چه زنار مغ بر ميانت چه دلق
كه در پوشى از بهر پندار خلق
مكن گفتمت مردى خويش فاش
چو مردى نمودى مخنث مباش
به اندازهى بود بايد نمود
خجالت نبرد آن كه ننمود و بود
كه چون عاريت بركنند از سرش
نمايد كهن جامهاى در برش
اگر كوتهى پاى چوبين مبند
كه در چشم طفلان نمايى بلند
وگر نقره اندوده باشد نحاس
توان خرج كردن بر ناشناس
منه جان من آب زر بر پشيز
كه صراف دانا نگيرد به چيز
زر اندودگان را به آتش برند
پديد آيد آنگه كه مس يا زرند
ندانى كه باباى كوهى چه گفت
به مردى كه ناموس را شب نخفت؟
برو جان بابا در اخلاص پيچ
كه نتوانى از خلق رستن به هيچ
كسانى كه فعلت پسنديدهاند
هنوز از تو نقش برون ديدهاند
چه قدر آورد بنده حورديس
كه زير قبا دارد اندام پيس؟
نشايد به دستان شدن در بهشت
كه بازت رود چادر از روى زشت