چنين گفت پيش زغن كركسى
كه نبود ز من دوربينتر كسى
زغن گفت از اين در نشايد گذشت
بيا تا چه بينى بر اطراف دشت
شنيدم كه مقدار يك روزه راه
بكرد از بلندى به پستى نگاه
چنين گفت ديدم گرت باورست
كه يك دانه گندم به هامون برست
زغن را نماند از تعجب شكيب
ز بالا نهادند سر در نشيب
چو كركس بر دانه آمد فراز
گره شد بر او پاى بندى دراز
ندانست ازان دانه بر خوردنش
كه دهر افگند دام در گردنش
نه آبستن در بود هر صدف
نه هر بار شاطر زند بر هدف
زغن گفت ازان دانه ديدن چه سود
چو بينايى دام خصمت نبود؟
شنيدم كه ميگفت و گردن به بند
نباشد حذر با قدر سودمند
اجل چون به خونش برآورد دست
قضا چشم باريك بينش ببست
در آبى كه پيدا نگردد كنار
غرور شناور نيايد به كار