حكايت در معنى تواضع و نيازمندى

غزلستان :: سعدی شیرازی :: بوستان
مشاهده برنامه «بوستان سعدی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
ز ويرانه‌ى عارفى ژنده پوش
يكى را نباح سگ آمد به گوش
به دل گفت كوى سگ اين جا چراست؟
درآمد كه درويش صالح كجاست؟
نشان سگ از پيش و از پس نديد
بجز عارف آن جا دگر كس نديد
خجل بازگرديدن آغاز كرد
كه شرم آمدش بحث آن راز كرد
شنيد از درون عارف آواز پاى
هلا گفت بر در چه پايي؟ درآى
نپندارى اى ديده‌ى روشنم
كز ايدر سگ آواز كرد، اين منم
چو ديدم كه بيچارگى مي‌خرد
نهادم ز سر كبر و راى و خرد
چو سگ بر درش بانگ كردم بسى
كه مسكين تر از سگ نديدم كسى
چو خواهى كه در قدر والا رسى
ز شيب تواضع به بالا رسى
در اين حضرت آنان گرفتند صدر
كه خود را فروتر نهادند قدر
چو سيل اندر آمد به هول و نهيب
فتاد از بلندى به سر در نشيب
چو شبنم بيفتاد مسكين و خرد
به مهر آسمانش به عيوق برد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید