حكايت دانشمند

غزلستان :: سعدی شیرازی :: بوستان
مشاهده برنامه «بوستان سعدی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
فقيهى كهن جامه‌اى تنگدست
در ايوان قاضى به صف برنشست
نگه كرد قاضى در او تيز تيز
معرف گرفت آستينش كه خيز
ندانى كه برتر مقام تو نيست
فروتر نشين، يا برو، يا بايست
نه هركس سزاوار باشد به صدر
كرامت به فضل است و رتبت به قدر
دگر ره چه حاجت به پند كست؟
همين شرمسارى عقوبت بست
به عزت هر آن كو فروتر نشست
به خوارى نيفتد ز بالا به پست
به جاى بزرگان دليرى مكن
چو سر پنجه‌ات نيست شيرى مكن
چو ديد آن خردمند درويش رنگ
كه بنشست و برخاست بختش به جنگ
چو آتش برآورد بيچاره دود
فروتر نشست از مقامى كه بود
فقيهان طريق جدل ساختند
لم و لا اسلم درانداختند
گشادند بر هم در فتنه باز
به لا و نعم كرده گردن دراز
تو گفتى خروسان شاطر به جنگ
فتادند در هم به منقار و چنگ
يكى بى خود از خشمناكى چو مست
يكى بر زمين مي‌زند هر دو دست
فتادند در عقده‌اى پيچ پيچ
كه در حل آن ره نبردند هيچ
كهن جامه در صف آخرترين
به غرش درآمد چو شير عرين
بگفت اى صنا ديد شرع رسول
به ابلاغ تنزيل و فقه و اصول
دلايل قوى بايد و معنوى
نه رگهاى گردن به حجت قوى
مرا نيز چوگان لعب است و گوى
بگفتند اگر نيك دانى بگوى
به كلك فصاحت بيانى كه داشت
به دلها چو نقش نگين برنگاشت
سر از كوى صورت به معنى كشيد
قلم در سر حرف دعوى كشيد
بگفتندش از هر كنار آفرين
كه بر عقل و طبعت هزار آفرين
سمند سخن تا به جايى براند
كه قاضى چو خر در وحل بازماند
برون آمد از طاق و دستار خويش
به اكرام و لطفش فرستاد پيش
كه هيهات قدر تو نشناختيم
به شكر قدومت نپرداختيم
دريغ آيدم با چنين مايه‌اى
كه بينم تو را در چنين پايه‌اى
معرف به دلدارى آمد برش
كه دستار قاضى نهد بر سرش
به دست و زبان منع كردش كه دور
منه بر سرم پاى بند غرور
كه فردا شود بر كهن ميزران
به دستار پنجه گزم سرگران
چو مولام خوانند و صدر كبير
نمايند مردم به چشمم حقير
تفاوت كند هرگز آب زلال
گرش كوزه زرين بود يا سفال؟
خرد بايد اندر سر مرد و مغز
نبايد مرا چون تو دستار نغز
كس از سر بزرگى نباشد به چيز
كدو سر بزرگ است و بى مغز نيز
ميفراز گردن به دستار و ريش
كه دستار پنبه‌ست و سبلت حشيش
به صورت كسانى كه مردم وشند
چو صورت همان به كه دم دركشند
به قدر هنر جست بايد محل
بلندى و نحسى مكن چون زحل
نى بوريا را بلندى نكوست
كه خاصيت نيشكر خود در اوست
بدين عقل و همت نخوانم كست
وگر مي‌رود صد غلام از پست
چه خوش گفت خر مهره‌اى در گلى
چو بر داشتش پر طمع جاهلى
مرا كس نخواهد خريدن به هيچ
به ديوانگى در حريرم مپيچ
خبزدو همان قدر دارد كه هست
وگر در ميان شقايق نشست
نه منعم به مال از كسى بهترست
خر ار جل اطلس بپوشد خرست
بدين شيوه مرد سخنگوى چست
به آب سخن كينه از دل بشست
دل آزرده را سخت باشد سخن
چو خصمت بيفتاد سستى مكن
چو دستت رسد مغز دشمن برآر
كه فرصت فرو شويد از دل غبار
چنان ماند قاضى به جورش اسير
كه گفت ان هذا ليوم عسير
به دندان گزيد از تعجب يدين
بماندش در او ديده چون فرقدين
وزان جا جوان روى همت بتافت
برون رفت و بازش نشان كس نيافت
غريو از بزرگان مجلس بخاست
كه گويى چنين شوخ چشم از كجاست؟
نقيب از پيش رفت و هر سو دويد
كه مردى بدين نعت و صورت كه ديد؟
يكى گفت از اين نوع شيرين نفس
در اين شهر سعدى شناسيم و بس
بر آن صد هزار آفرين كاين بگفت
حق تلخ بين تا چه شيرين بگفت



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید