حكايت عيسى (ع) و عابد و ناپارسا

غزلستان :: سعدی شیرازی :: بوستان
مشاهده برنامه «بوستان سعدی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
شنيدستم كه از راويان كلام
كه در عهد عيسى عليه‌السلام
يكى زندگانى تلف كرده بود
به جهل و ضلالت سر آورده بود
دليرى سيه نامه‌اى سخت دل
ز ناپاكى ابليس در وى خجل
بسر برده ايام، بى حاصلى
نياسوده تا بوده از وى دلى
سرش خالى از عقل و پر ز احتشام
شكم فربه از لقمه‌هاى حرام
به ناراستى دامن آلوده‌اى
به ناداشتى دوده اندوده‌اى
به پايى چو بينندگان راست رو
نه گوشى چو مردم نصيحت شنو
چو سال بد از وى خلايق نفور
نمايان به هم چون مه نو ز دور
هوى و هوس خرمنش سوخته
جوى نيك نامى نيندوخته
سيه نامه چندان تنعم براند
كه در نامه جاى نبشتن نماند
گنهكار و خودراى و شهوت پرست
بغفلت شب و روز مخمور و مست
شنيدم كه عيسى درآمد ز دشت
به مقصوره عابدى برگذشت
بزير آمد از غرفه خلوت نشين
به پايش در افتاد سر بر زمين
گنهكار برگشته اختر ز دور
چو پروانه حيران در ايشان ز نور
تأمل به حسرت كنان شرمسار
چو درويش در دست سرمايه‌دار
خجل زير لب عذرخواهان به سوز
ز شبهاى در غفلت آورده روز
سرشك غم از ديده باران چو ميغ
كه عمرم به غفلت گذشت اى دريغ!
برانداختم نقد عمر عزيز
به دست از نكويى نياورده چيز
چو من زنده هرگز مبادا كسى
كه مرگش به از زندگانى بسى
برست آن كه در عهد طفلى بمرد
كه پيرانه سر شرمسارى نبرد
گناهم ببخش اى جهان آفرين
كه گر با من آيد فبس القرين
در اين گوشه نالان گنهكار پير
كه فرياد حالم رس اى دستگير
نگون مانده از شرمسارى سرش
روان آب حسرت به شيب و برش
وز آن نيمه عابد سرى پر غرور
ترش كرده با فاسق ابرو ز دور
كه اين مدبر اندر پى ماچراست؟
نگون بخت جاهل چه در خورد ماست؟
به گردن به آتش در افتاده‌اى
به باد هوى عمر بر داده‌اى
چه خير آمد از نفس تر دامنش
كه صحبت بود با مسيح و منش؟
چه بودى كه زحمت ببردى ز پيش
به دوزخ برفتى پس كار خويش
همى رنجم از طلعت ناخوشش
مبادا كه در من فتد آتشش
به محشر كه حاضر شوند انجمن
خدايا تو با او مكن حشر من
در اين بود و وحى از جليل الصفات
درآمد به عيسى عليه‌الصلوة
كه گر عالم است اين و گر وى جهول
مرا دعوت هر دو آمد قبول
تبه كرده ايام برگشته روز
بناليد بر من بزارى و سوز
به بيچارگى هر كه آمد برم
نيندازمش ز آستان كرم
عفو كردم از وى عملهاى زشت
به انعام خويش آرمش در بهشت
وگر عار دارد عبادت پرست
كه در خلد با وى بود هم نشست
بگو ننگ از او در قيامت مدار
كه آن را به جنت برند اين به نار
كه آن را جگر خون شد از سوز و درد
گر اين تكيه بر طاعت خويش كرد
ندانست در بارگاه غنى
كه بيچارگى به ز كبر و منى
كرا جامه پاك است و سيرت پليد
در دوزخش را نبايد كليد
بر اين آستان عجز و مسكينيت
به از طاعت و خويشتن بينيت
چو خود را ز نيكان شمردى بدى
نمي‌گنجد اندر خدايى خودى
اگر مردى از مردى خود مگوى
نه هر شهسوارى بدر برد گوى
پياز آمد آن بى هنر جمله پوست
كه پنداشت چون پسته مغزى در اوست
از اين نوع طاعت نيايد بكار
برو عذر تقصير طاعت بيار
چه رند پريشان شوريده بخت
چه زاهد كه بر خود كند كار سخت
به زهد و ورع كوش و صدق و صفا
وليكن ميفزاى بر مصطفى
نخورد از عبادت بر آن بى خرد
كه با حق نكو بود و با خلق بد
سخن ماند از علاقلان يادگار
ز سعدى همين يك سخن ياددار
گنهكار انديشناك از خداى
به از پارساى عبادت نماى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید