حكايت

غزلستان :: سعدی شیرازی :: بوستان
مشاهده برنامه «بوستان سعدی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
قضا را من و پيرى از فارياب
رسيديم در خاك مغرب به آب
مرا يك درم بود برداشتند
به كشتى و درويش بگذاشتند
سياهان براندند كشتى چو دود
كه آن ناخدا ناخدا ترس بود
مرا گريه آمد ز تيمار جفت
بر آن گريه قهقه بخنديد و گفت
مخور غم براى من اى پر خرد
مرا آن كس آرد كه كشتى برد
بگسترد سجاده بر روى آب
خيال است پنداشتم يا به خواب
ز مدهوشيم ديده آن شب نخفت
نگه بامدادان به من كرد و گفت
عجب ماندى اى يار فرخنده راي؟
تو را كشتى آورد و ما را خداى
چرا اهل دعوى بدين نگروند
كه ابدال در آب و آتش روند؟
نه طفلى كز آتش ندارد خبر
نگه داردش مادر مهرور؟
پس آنان كه در وجد مستغرقند
شب و روز در عين حفظ حقند
نگه دارد از تاب آتش خليل
چو تابوت موسى ز غرقاب نيل
چو كودك به دست شناور برست
نترسد وگر دجله پهناورست
تو بر روى دريا قدم چون زنى
چو مردان كه بر خشك تردامني؟



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید