حكايت در معنى تحمل محب صادق

غزلستان :: سعدی شیرازی :: بوستان
مشاهده برنامه «بوستان سعدی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
شنيدم كه وقتى گدا زاده‌اى
نظر داشت با پادشا زاده‌اى
همى رفت و مي‌پخت سوداى خام
خيالش فرو برده دندان به كام
ز ميدانش خالى نبودى چو ميل
همه وقت پهلوى اسبش چو پيل
دلش خون شد و راز در دل بماند
ولى پايش از گريه در گل بماند
رقيبان خبر يافتندش ز درد
دگر باره گفتندش اين جا مگرد
دمى رفت و ياد آمدش روى دوست
دگر خيمه زد بر سر كوى دوست
غلامى شكستش سر و دست و پاى
كه بارى نگفتيمت ايدر مياى
دگر رفت و صبر و قرارش نبود
شكيبايى از روى يارش نبود
مگس وارش از پيش شكر بجور
براندندى و بازگشتى بفور
كسى گفتش اى شوخ ديوانه رنگ
عجب صبر دارى تو بر چوب و سنگ!
بگفت اين جفا بر من از دست اوست
نه شرط است ناليدن از دست دوست
من اينك دم دوستى مي‌زنم
گر او دوست دارد وگر دشمنم
ز من صبر بى او توقع مدار
كه با او هم امكان ندارد قرار
نه نيروى صبرم نه جاى ستيز
نه امكان بودن نه پاى گريز
مگو زين در بارگه سر بتاب
وگر سر چو ميخم نهد در طناب
نه پروانه جان داده در پاى دوست
به از زنده در كنج تاريك اوست؟
بگفت ار خورى زخم چوگان اوي؟
بگفتا به پايش درافتم چو گوى
بگفتا سرت گر ببرد به تيغ؟
بگفت اين قدر نبود از وى دريغ
مرا خود ز سر نيست چندان خبر
كه تاج است بر تاركم يا تبر
مكن با من ناشكيبا عتيب
كه در عشق صورت نبندد شكيب
چو يعقوبم ارديده گردد سپيد
نبرم ز ديدار يوسف اميد
يكى را كه سر خوش بود با يكى
نيازارد از وى به هر اندكى
ركابش ببوسيد روزى جوان
برآشفت و برتافت از وى عنان
بخنديد و گفتا عنان برمپيچ
كه سلطان عنان برنپيچد ز هيچ
مرا با وجود تو هستى نماند
به ياد توام خودپرستى نماند
گرم جرم بينى مكن عيب من
تويى سر برآورده از جيب من
بدان زهره دستت زدم در ركاب
كه خود را نياوردم اندر حساب
كشيدم قلم در سر نام خويش
نهادم قدم بر سر كام خويش
مرا خود كشد تير آن چشم مست
چه حاجت كه آرى به شمشير دست؟
تو آتش به نى در زن و درگذر
كه نه خشك در بيشه ماند نه تر



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید