چو عشقى كه بنياد آن بر هواست
چنين فتنهانگيز و فرمانرواست
عجب دارى از سالكان طريق
كه باشند در بحر معنى غريق؟
به سوداى جانان ز جان مشتغل
به ذكر حبيب از جهان مشتغل
به ياد حق از خلق بگريخته
چنان مست ساقى كه مى ريخته
نشايد به دارو دوا كردشان
كه كس مطلع نيست بر دردشان
الست از ازل همچنانشان به گوش
به فرياد قالوا بلى در خروش
گروهى عمل دار عزلت نشين
قدمهاى خاكي، دم آتشين
به يك نعره كوهى ز جا بركنند
به يك ناله شهرى به هم بر زنند
چو بادند پنهان و چالاك پوى
چو سنگند خاموش و تسبيح گوى
سحرها بگريند چندان كه آب
فرو شويد از ديدهشان كحل خواب
فرس كشته از بس كه شب راندهاند
سحر گه خروشان كه واماندهاند
شب و روز در بحر سودا و سوز
ندانند ز آشفتگى شب ز روز
چنان فتنه بر حسن صورت نگار
كه با حسن صورت ندارند كار
ندادند صاحبدلان دل به پوست
وگر ابلهى داد بى مغز كوست
مى صرف وحدت كسى نوش كرد
كه دنيا و عقبى فراموش كرد