حكايت

غزلستان :: سعدی شیرازی :: بوستان
مشاهده برنامه «بوستان سعدی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
شنيدم كه مردى غم خانه خورد
كه زنبور بر سقف او لانه كرد
زنش گفت از اينان چه خواهي؟ مكن
كه مسكين پريشان شوند از وطن
بشد مرد نادان پس كار خويش
گرفتند يك روز زن را به نيش
زن بى خرد بر در و بام و كوى
همى كرد فرياد و مي‌گفت شوي:
مكن روى بر مردم اى زن ترش
تو گفتى كه زنبور مسكين مكش
كسى با بدان نيكويى چون كند؟
بدان را تحمل، بد افزون كند
چو اندر سرى بينى آزار خلق
به شمشير تيزش بيازار حلق
سگ آخر كه باشد كه خوانش نهند؟
بفرماى تا استخوانش دهند
چه نيكو زده‌ست اين مثل پير ده
ستور لگدزن گرانبار به
اگر نيكمردى نمايد عسس
نيارد به شب خفتن از دزد، كس
نى نيزه در حلقه‌ى كارزار
بقيمت تر از نيشكر صد هزار
نه هر كس سزاوار باشد به مال
يكى مال خواهد، يكى گوشمال
چو گربه‌نوازى كبوتر برد
چو فربه كنى گرگ، يوسف درد
بنائى كه محكم ندارد اساس
بلندش مكن ور كنى زو هراس
چه خوش گفت بهرام صحرانشين
چو يكران توسن زدش بر زمين
دگر اسبى از گله بايد گرفت
كه گر سر كشد باز شايد گرفت
ببند اى پسر دجله در آب كاست
كه سودى ندارد چو سيلاب خاست
چو گرگ خبيث آمدت در كمند
بكش ورنه دل بر كن از گوسفند
از ابليس هرگز نيايد سجود
نه از بد گهر نيكويى در وجود
بد انديش را جاه و فرصت مده
عدو در چه و ديو در شيشه به
مگو شايد اين مار كشتن به چوب
چو سر زير سنگ تو دارد بكوب
قلم زن كه بد كرد با زيردست
قلم بهتر او را به شمشير دست
مدبر كه قانون بد مي‌نهد
تو را مي‌برد تا به دوزخ دهد
مگو ملك را اين مدبر بس است
مدبر مخوانش كه مدبر كس است
سعيد آورد قول سعدى به جاى
كه ترتيب ملك است و تدبير راى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید