حكايت

غزلستان :: سعدی شیرازی :: بوستان
مشاهده برنامه «بوستان سعدی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
ز تاج ملك زاده‌اى در ملاخ
شبى لعلى افتاد در سنگلاخ
پدر گفتش اندر شب تيره رنگ
چه دانى كه گوهر كدام است و سنگ؟
همه سنگها پاس دار اى پسر
كه لعل از ميانش نباشد به در
در اوباش، پاكان شوريده رنگ
همان جاى تاريك و لعلند و سنگ
چو پاكيزه نفسان و صاحبدلان
بر آميختستند با جاهلان
به رغبت بكش بار هر جاهلى
كه افتى به سر وقت صاحبدلى
كسى را كه با دوستى سرخوش است
نبينى كه چون بار دشمن كش است؟
بدرد چو گل جامه از دست خار
كه خون در دل افتاده خندد چو نار
غم جمله خور در هواى يكى
مراعات صد كن براى يكى
كسى را كه نزديك ظنت بد اوست
چه دانى كه صاحب ولايت خود اوست؟
در معرفت بر كسانى است باز
كه درهاست بر روى ايشان فراز
بسا تلخ عيشان و تلخى چشان
كه آيند در حله دامن كشان
ببوسى گرت عقل و تدبير هست
ملك زاده را در نواخانه دست
كه روزى برون آيد از شهر بند
بلنديت بخشد چو گردد بلند
مسوزان درخت گل اندر خريف
كه در نوبهارت نمايد ظريف



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید