حكايت

غزلستان :: سعدی شیرازی :: بوستان
مشاهده برنامه «بوستان سعدی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
شنيدم كه مغرورى از كبر مست
در خانه بر روى سائل ببست
به كنجى درون رفت و بنشست مرد
جگر گرم و آه از تف سينه سرد
شنيدش يكى مرد پوشيده چشم
بپرسيدش از موجب كين و خشم
فرو گفت و بگريست بر خاك كوى
جفائى كزان شخصش آمد به روى
بگفت اى فلان ترك آزار كن
يك امشب به نزد من افطار كن
به خلق و فريبش گريبان كشيد
به خانه در آوردش و خوان كشيد
بر آسود درويش روشن نهاد
بگفت ايزدت روشنايى دهاد
شب از نرگسش قطره چندى چكيد
سحر ديده بر كرد وعالم بديد
حكايت به شهر اندر افتاد و جوش
كه آن بى بصر ديده بر كرد دوش
شنيد اين سخن خواجه سنگدل
كه برگشت درويش از او تنگدل
بگفتا حكايت كن اى نيكبخت
كه چون سهل شد بر تو اين كار سخت؟
كه بر كردت اين شمع گيتى فروز؟
بگفت اى ستمگار برگشته روز
تو كوته نظر بودى و سست راى
كه مشغول گشتى به جغد از هماى
به روى من اين در كسى كرد باز
كه كردى تو بر روى او در، فراز
اگر بوسه بر خاك مردان زنى
به مردى كه پيش آيدت روشنى
كسانى كه پوشيده چشم دلند
همانا كز اين توتيا غافلند
چو برگشته دولت ملامت شنيد
سر انگشت حسرت به دندان گزيد
كه شهباز من صيد دام تو شد
مرا بود دولت به نام توشد
كسى چون بدست آورد جره باز
فرو برده چون موش دندان به آز؟
الا گر طلبكار اهل دلى
ز خدمت مكن يك زمان غافلى
خورش ده به گنجشك و كبك وحمام
كه يك روزت افتد همايى به دام
چو هر گوشه تير نياز افگنى
اميدست ناگه كه صيدى زنى
درى هم برآيد ز چندين صدف
ز صد چوبه آيد يكى بر هدف



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید