يكى روبهى ديد بى دست و پاى
فرو ماند در لطف و صنع خداى
كه چون زندگانى به سر ميبرد؟
بدين دست و پاى از كجا ميخورد؟
در اين بود درويش شوريده رنگ
كه شيرى برآمد شغالى به چنگ
شغال نگون بخت را شير خورد
بماند آنچه روباه از آن سير خورد
دگر روز باز اتفاقى فتاد
كه روزى رسان قوت روزش بداد
يقين، مرد را ديده بيننده كرد
شد و تكيه بر آفريننده كرد
كز اين پس به كنجى نشينم چو مور
كه روزى نخوردند پيلان به زور
زنخدان فرو برد چندى به جيب
كه بخشنده روزى فرستد ز غيب
نه بيگانه تيمار خوردش نه دوست
چو چنگش رگ و استخوان ماند و پوست
چو صبرش نماند از ضعيفى و هوش
ز ديوار محرابش آمد به گوش
برو شير درنده باش، اى دغل
مينداز خود را چو روباه شل
چنان سعى كن كز تو ماند چو شير
چه باشى چو روبه به وامانده سير؟
چو شير آن كه را گردنى فربه است
گر افتد چو روبه، سگ از وى به است
بچنگ آر و با ديگران نوش كن
نه بر فضلهى ديگران گوش كن
بخور تا توانى به بازوى خويش
كه سعيت بود در ترازوى خويش
چو مردان ببر رنج و راحت رسان
مخنث خورد دسترنج كسان
بگير اى جوان دست درويش پير
نه خود را بيگفن كه دستم بگير
خدا را بر آن بنده بخشايش است
كه خلق از وجودش در آسايش است
كرم ورزد آن سر كه مغزى در اوست
كه دون همتانند بى مغز و پوست
كسى نيك بيند به هر دو سراى
كه نيكى رساند به خلق خداى