حكايت كرم مردان صاحبدل

غزلستان :: سعدی شیرازی :: بوستان
مشاهده برنامه «بوستان سعدی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
يكى را كرم بود و قوت نبود
كفافش بقدر مروت نبود
كه سفله خداوند هستى مباد
جوانمرد را تنگدستى مباد
كسى را كه همت بلند اوفتد
مرادش كم اندر كمند اوفتد
چو سيلاب ريزان كه در كوهسار
نگيرد همى بر بلندى قرار
نه در خورد سرمايه كردى كرم
تنك مايه بودى از اين لاجرم
برش تنگدستى دو حرفى نبشت
كه اى خوب فرجام نيكو سرشت
يكى دست گيرم به چندى درم
كه چندى است تا من به زندان درم
به چشم اندرش قدر چيزى نبود
وليكن به دستش پشيزى نبود
به خصمان بندى فرستاد مرد
كه اى نيك نامان آزاد مرد
بداريد چندى كف از دامنش
و گر مي‌گريزد ضمان بر منش
وزان جا به زندانى آمد كه خيز
وز اين شهر تا پاى دارى گريز
چو گنجشك در باز ديد از قفس
قرارش نماند اندر او يك نفس
چو باد صبا زان ميان سير كرد
نه سيرى كه بادش رسيدى به گرد
گرفتند حالى جوانمرد را
كه حاصل كن اين سيم يا مرد را
به بيچارگى راه زندان گرفت
كه مرغ از قفس رفته نتوان گرفت
شنيدم كه در حبس چندى بماند
نه شكوت نبشت و نه فرياد خواند
زمانها نياسود و شبها نخفت
بر او پارسايى گذر كرد و گفت:
نپندارمت مال مردم خورى
چه پيش آمدت تا به زندان دري؟
بگفت اى جليس مبارك نفس
نخوردم به حيلت گرى مال كس
يكى ناتوان ديدم از بند ريش
خلاصش نديدم بجز بند خويش
نديدم به نزديك رايم پسند
من آسوده و ديگرى پاى بند
بمرد آخر و نيك نامى ببرد
زهى زندگانى كه نامش نمرد
تنى زنده دل، خفته در زير گل
به از عالمى زنده‌ى مرده دل
دل زنده هرگز نگردد هلاك
تن زنده دل گر بميرد چه باك؟



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید