حكايت زورآزماى تنگدست

غزلستان :: سعدی شیرازی :: بوستان
مشاهده برنامه «بوستان سعدی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
يكى مشت زن بخت روزى نداشت
نه اسباب شامش مهيا نه چاشت
ز جور شكم گل كشيدى به پشت
كه روزى محال است خوردن به مشت
مدام از پريشانى روزگار
دلش پر ز حسرت، تنش سوكوار
گهش جنگ با عالم خيره‌كش
گه از بخت شوريده، رويش ترش
گه از ديدن عيش شيرين خلق
فرو مي‌شدى آب تلخش به حلق
گه از كار آشفته بگريستى
كه كس ديد از اين تلخ‌تر زيستي؟
كسان شهد نوشند و مرغ و بره
مرا روى نان مي‌نبيند تره
گر انصاف پرسى نه نيكوست اين
برهنه من و گربه را پوستين
چه بودى كه پايم در اين كار گل
به گنجى فرو رفتى از كام دل!
مگر روزگارى هوس راندمى
ز خود گرد محنت بيفشاندمى
شنيدم كه روزى زمين مي‌شكافت
عظام زنخدان پوسيده يافت
به خاك اندرش عقد بگسيخته
گهرهاى دندان فرو ريخته
دهان بى زبان پند مي‌گفت و راز
كه اى خواجه با بينوايى بساز
نه اين است حال دهن زير گل!
شكر خورده انگار يا خون دل
غم از گردش روزگاران مدار
كه بى ما بگردد بسى روزگار
همان لحظه كاين خاطرش روى داد
غم از خاطرش رخت يك سو نهاد
كه اى نفس بى راى و تدبير و هش
بكش بار تيمار و خود را مكش
اگر بنده‌اى بار بر سر برد
وگر سر به اوج فلك بر برد
در آن دم كه حالش دگرگون شود
به مرگ از سرش هر دو بيرون شود
غم و شادمانى نماند وليك
جزاى عمل ماند و نام نيك
كرم پاى دارد، نه ديهيم و تخت
بده كز تو اين ماند اى نيكبخت
مكن تكيه بر ملك و جاه و حشم
كه پيش از تو بوده‌ست و بعد از تو هم
خداوند دولت غم دين خورد
كه دنيا به هر حال مي‌بگذرد
نخواهى كه ملكت برآيد بهم
غم ملك و دين خورد بايد بهم
زرافشان، چو دنيا بخواهى گذاشت
كه سعدى درافشاند اگر زر نداشت



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید