حكايت پادشاه غور با روستايى

غزلستان :: سعدی شیرازی :: بوستان
مشاهده برنامه «بوستان سعدی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
شنيدم كه از پادشاهان غور
يكى پادشه خر گرفتى بزور
خران زير بار گران بى علف
به روزى دو مسكين شدندى تلف
چو منعم كند سفله را، روزگار
نهد بر دل تنگ درويش، بار
چو بام بلندش بود خودپرست
كند بول و خاشاك بر بام پست
شنيدم كه بارى به عزم شكار
برون رفت بيدادگر شهريار
تگاور به دنبال صيدى براند
شبش درگرفت از حشم دور ماند
بتنها ندانست روى و رهى
بينداخت ناكام شب در دهى
يكى پيرمرد اندر آن ده مقيم
ز پيران مردم شناس قديم
پسر را همي‌گفت كاى شادبهر
خرت را مبر بامدادان به شهر
كه آن ناجوانمرد برگشته بخت
كه تابوت بينمش بر جاى تخت
كمر بسته دارد به فرمان ديو
به گردون بر از دست جورش غريو
در اين كشور آسايش و خرمى
نديد و نبيند به چشم آدمى
مگر اين سيه نامه‌ى بي‌صفا
به دوزخ برد لعنت اندر قفا
پسر گفت: راه درازست و سخت
پياده نيارم شد اى نيكبخت
طريقى بينديش و رايى بزن
كه راى تو روشن تر از راى من
پدر گفت: اگر پند من بشنوى
يكى سنگ برداشت بايد قوى
زدن بر خر نامور چند بار
سر و دست و پهلوش كردن فگار
مگر كان فرومايه‌ى زشت كيش
به كارش نيايد خر لنگ ريش
چو خضر پيمبر كه كشتى شكست
وز او دست جبار ظالم ببست
به سالى كه در بحر كشتى گرفت
بسى سالها نام زشتى گرفت
تفو بر چنان ملك و دولت كه راند
كه شنعت بر او تا قيامت بماند
پسر چون شنيد اين حديث از پدر
سر از خط فرمان نبردش بدر
فرو كوفت بيچاره خر را به سنگ
خر از دست عاجز شد از پاى لنگ
پدر گفتش اكنون سر خويش گير
هر آن ره كه مي‌بايدت پيش گير
پسر در پى كاروان اوفتاد
ز دشنام چندان كه دانست داد
وز اين سو پدر روى در آستان
كه يارب به سجاده‌ى راستان
كه چندان امانم ده از روزگار
كز اين نحس ظالم برآيد دمار
اگر من نبينم مر او را هلاك
شب گور چشمم نخسبد به خاك
اگر مار زايد زن باردار
به از آدمى زاده‌ى ديوسار
زن از مرد موذى ببسيار به
سگ از مردم مردم‌آزار به
مخنث كه بيداد با خود كند
ازان به كه با ديگرى بد كند
شه اين جمله بشنيد و چيزى نگفت
ببست اسب و سر بر نمد زين بخفت
همه شب به بيدارى اختر شمرد
ز سودا و انديشه خوابش نبرد
چو آواز مرغ سحر گوش كرد
پريشانى شب فراموش كرد
سواران همه شب همى تاختند
سحرگه پى اسب بشناختند
بر آن عرصه بر اسب ديدند و شاه
پياده دويدند يكسر سپاه
به خدمت نهادند سر بر زمين
چو دريا شد از موج لشكر، زمين
يكى گفتش از دوستان قديم
كه شب حاجبش بود و روزش نديم
رعيت چه نزلت نهادند دوش؟
كه ما را نه چشم آرميد و نه گوش
شهنشه نيارست كردن حديث
كه بر وى چه آمد ز خبث خبيث
هم آهسته سر برد پيش سرش
فرو گفت پنهان به گوش اندرش
كسم پاى مرغى نياورد پيش
ولى دست خر رفت از اندازه بيش
بزرگان نشستند و خوان خواستند
بخوردند و مجلس بياراستند
چو شور و طرب در نهاد آمدش
ز دهقان دوشينه ياد آمدش
بفرمود و جستند و بستند سخت
بخوارى فگندند در پاى تخت
سيه دل برآهخت شمشير تيز
ندانست بيچاره راه گريز
سر نااميدى برآورد و گفت
نشايد شب گور در خانه خفت
نه تنها منت گفتم اى شهريار
كه برگشته بختى و بد روزگار
چرا خشم بر من گرفتى و بس؟
منت پيش گفتم، همه خلق پس
چو بيداد كردى توقع مدار
كه نامت به نيكى رود در ديار
ور ايدون كه دشخوارت آمد سخن
دگر هرچه دشخوارت آيد مكن
تو را چاره از ظلم برگشتن است
نه بيچاره بي‌گنه كشتن است
مرا پنج روز دگر مانده گير
دو روز دگر عيش خوش رانده گير
نماند ستمگار بد روزگار
بماند بر او لعنت پايدار
تو را نيك پندست اگر بشنوى
وگر نشنوى خود پشيمان شوى
بدان كى ستوده شود پادشاه
كه خلقش ستايند در بارگاه؟
چه سود آفرين بر سر انجمن
پس چرخه نفرين كنان پيرزن؟
همى گفت و شمشير بالاى سر
سپر كرده جان پيش تير قدر
نبينى كه چون كارد بر سر بود
قلم را زبانش روان تر بود
شه از مستى غفلت آمد به هوش
به گوشش فرو گفت فرخ سروش
كز اين پير دست عقوبت بدار
يكى كشته گير از هزاران هزار
زمانى سرش در گريبان بماند
پس آنگه به عفو آستين برفشاند
به دستان خود بند از او برگرفت
سرش را ببوسيد و در بر گرفت
بزرگيش بخشيد و فرماندهى
ز شاخ اميدش برآمد بهى
به گيتى حكايت شد اين داستان
رود نيكبخت از پى راستان
بياموزى از عاقلان حسن خوى
نه چندان كه از جاهل عيب جوى
ز دشمن شنو سيرت خود كه دوست
هرآنچ از تو آيد به چشمش نكوست
وبال است دادن به رنجور قند
كه داروى تلخش بود سودمند
ترش روى بهتر كند سرزنش
كه ياران خوش طبع شيرين منش
از اين به نصيحت نگويد كست
اگر عاقلى يك اشارت بست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید