حكايت حجاج يوسف

غزلستان :: سعدی شیرازی :: بوستان
مشاهده برنامه «بوستان سعدی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
حكايت كنند از يكى نيكمرد
كه اكرام حجاج يوسف نكرد
به سرهنگ ديوان نگه كرد تيز
كه نطعش بينداز و ريگش بريز
چو حجت نماند جفا جوى را
بپرخاش در هم كشد روى را
بخنديد و بگريست مرد خداى
عجب داشت سنگين دل تيره راى
چو ديدش كه خنديد و ديگر گريست
بپرسيد كاين خنده و گريه چيست؟
بگفتا همي‌گريم از روزگار
كه طفلان بيچاره دارم چهار
همي‌خندم از لطف يزدان پاك
كه مظلوم رفتم نه ظالم به خاك
پسر گفتش: اى نامور شهريار
يكى دست از اين مرد صوفى بدار
كه خلقى بدو روى دارند و پشت
نه راى است خلقى به يك بار كشت
بزرگى و عفو و كرم پيشه كن
ز خردان اطفالش انديشه كن
شنيدم كه نشنيد و خونش بريخت
ز فرمان داور كه داند گريخت؟
بزرگى در آن فكرت آن شب بخفت
به خواب اندرش ديد و پرسيد و گفت:
دمى بيش بر من سياست نراند
عقوبت بر او تا قيامت بماند
نترسى كه پاك اندرونى شبى
برآرد ز سوز جگر يا ربي؟
نخفته‌ست مظلوم از آهش بترس
ز دود دل صبحگاهش بترس
نه ابليس بد كرد و نيكى نديد؟
بر پاك نايد ز تخم پليد
مزن بانگ بر شيرمردان درشت
چو با كودكان بر نيايى به مشت
يكى پند مي‌گفت فرزند را
نگه‌دار پند خردمند را
مكن جور بر خردكان اى پسر
كه يك روزت افتد بزرگى به سر
نمي‌ترسى اى گرگ ناقص خرد
كه روزى پلنگيت بر هم درد؟
به خردى درم زور سرپنجه بود
دل زيردستان ز من رنجه بود
بخوردم يكى مشت زورآوران
نكردم دگر زور با لاغران



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید