حكايت در معنى رحمت با ناتوانان در حال توانايى

غزلستان :: سعدی شیرازی :: بوستان
مشاهده برنامه «بوستان سعدی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
چنان قحط شد سالى اندر دمشق
كه ياران فراموش كردند عشق
چنان آسمان بر زمين شد بخيل
كه لب تر نكردند زرع و نخيل
بخوشيد سرچشمه‌هاى قديم
نماند آب، جز آب چشم يتيم
نبودى بجز آه بيوه زنى
اگر برشدى دودى از روزنى
چو درويش بى برگ ديدم درخت
قوى بازوان سست و درمانده سخت
نه در كوه سبزى نه در باغ شخ
ملخ بوستان خورده مردم ملخ
در آن حال پيش آمدم دوستى
از او مانده بر استخوان پوستى
وگرچه به مكنت قوى حال بود
خداوند جاه و زر و مال بود
بدو گفتم: اى يار پاكيزه خوى
چه درماندگى پيشت آمد؟ بگوى
بغريد بر من كه عقلت كجاست؟
چو دانى و پرسى سالت خطاست
نبينى كه سختى به غايت رسيد
مشقت به حد نهايت رسيد؟
نه باران همى آيد از آسمان
نه بر مي‌رود دود فرياد خوان
بدو گفتم: آخر تو را باك نيست
كشد زهر جايى كه ترياك نيست
گر از نيستى ديگرى شد هلاك
تو را هست، بط را ز طوفان چه باك؟
نگه كرد رنجيده در من فقيه
نگه كردن عالم اندر سفيه
كه مرد ارچه بر ساحل است، اى رفيق
نياسايد و دوستانش غريق
من از بى مرادى نيم روى زرد
غم بى مرادان دلم خسته كرد
نخواهد كه بيند خردمند، ريش
نه بر عضو مردم، نه بر عضو خويش
يكى اول از تندرستان منم
كه ريشى ببينم بلرزد تنم
منغص بود عيش آن تندرست
كه باشد به پهلوى رنجور سست
چو بينم كه درويش مسكين نخورد
به كام اندرم لقمه زهرست و درد
يكى را به زندان برى دوستان
كجا ماندش عيش در بوستان؟



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید