حكايت در تدبير و تأخير در سياست

غزلستان :: سعدی شیرازی :: بوستان
مشاهده برنامه «بوستان سعدی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
ز درياى عمان برآمد كسى
سفر كرده هامون و دريا بسى
عرب ديده و ترك و تاجيك و روم
ز هر جنس در نفس پاكش علوم
جهان گشته و دانش اندوخته
سفر كرده و صحبت آموخته
به هيكل قوى چون تناور درخت
وليكن فرو مانده بى برگ سخت
دو صد رقعه بالاى هم دوخته
ز حراق و او در ميان سوخته
به شهرى درآمد ز دريا كنار
بزرگى در آن ناحيت شهريار
كه طبعى نكونامى انديش داشت
سر عجز بر پاى درويش داشت
بشستند خدمتگزاران شاه
سر و تن به حمامش از گرد راه
چو بر آستان ملك سر نهاد
نيايش كنان دست بر بر نهاد
درآمد به ايوان شاهنشهى
كه بختت جوان باد و دولت رهى
نرفتم در اين مملكت منزلى
كز آسيبت آزرده ديدم دلى
ملك را همين ملك پيرايه بس
كه راضى نگرد به آزار كس
نديدم كسى سرگران از شراب
مگر هم خرابات ديدم خراب
سخن گفت و دامان گوهر فشاند
به نطقى كه شاه آستين برفشاند
پسند آمدش حسن گفتار مرد
به نزد خودش خواند و اكرام كرد
زرش داد و گوهر به شكر قدوم
بپرسيدش از گوهر و زاد بوم
بگفت آنچه پرسيدش از سرگذشت
به قربت ز ديگر كسان بر گذشت
ملك با دل خويش در گفت و گو
كه دست وزارت سپارد بدو
وليكن بتدريج تا انجمن
به سستى نخندند بر راى من
به عقلش ببايد نخست آزمود
بقدر هنر پايگاهش فزود
برد بر دل از جور غم بارها
كه نا آزموده كند كارها
نظر كن چو سوفار دارى به شست
نه آنگه كه پرتاب كردى ز دست
چو يوسف كسى در صلاح و تميز
به يك سال بايد كه گردد عزيز
به ايام تا بر نيايد بسى
نشايد رسيدن به غور كسى
زهر نوعى اخلاق او كشف كرد
خردمند و پاكيزه دين بود مرد
نكو سيرتش ديد و روشن قياس
سخن سنج و مقدار مردم شناس
به راى از بزرگان مهش ديد و بيش
نشاندش زبردست دستور خويش
چنان حكمت و معرفت كار بست
كه از امر و نهيش درونى نخست
در آورد ملكى به زير قلم
كز او بر وجودى نيامد الم
زبان همه حرف گيران ببست
كه حرفى بدش برنيامد ز دست
حسودى كه يك جو خيانت نديد
به كارش به تابه چو گندم تپيد
ز روشن دلش ملك پرتو گرفت
وزير كهن را غم نو گرفت
نديد آن خردمند را رخنه‌اى
كه در وى تواند زدن طعنه‌اى
امين و بد انديش طشتند و مور
نشايد در او رخنه كردن بزور
ملك را دو خورشيد طلعت غلام
به سر بر، كمر بسته بودى مدام
دو پاكيزه پيكر چو حور و پرى
چو خورشيد و ماه از سديگر برى
دو صورت كه گفتى يكى نيست بيش
نموده در آيينه همتاى خويش
سخنهاى داناى شيرين سخن
گرفت اندر آن هر دو شمشاد بن
چو ديدند كاوصاف و خلقش نكوست
بطبعش هواخواه گشتند و دوست
در او هم اثر كرد ميل بشر
نه ميلى چو كوتاه بينان به شر
از آسايش آنگه خبر داشتى
كه در روى ايشان نظر داشتى
چو خواهى كه قدرت بماند بلند
دل، اى خواجه، در ساده رويان مبند
وگر خود نباشد غرض در ميان
حذر كن كه دارد به هيبت زيان
وزير اندر اين شمه‌اى راه برد
بخبث اين حكايت بر شاه برد
كه اين را ندانم چه خوانند و كيست!
نخواهد بسامان در اين ملك زيست
سفر كردگان لاابالى زيند
كه پرورده‌ى ملك و دولت نيند
شنيدم كه با بندگانش سرست
خيانت پسندست و شهوت پرست
نشايد چنين خيره روى تباه
كه بد نامى آرد در ايوان شاه
مگر نعمت شه فرامش كنم
كه بينم تباهى و خامش كنم
به پندار نتوان سخن گفت زود
نگفتم تو را تا يقينم نبود
ز فرمانبرانم كسى گوش داشت
كه آغوش رومى در آغوش داشت
من اين گفتم اكنون ملك راست راى
چنان كازمودم تو نيز آزماى
به ناخوب تر صورتى شرح داد
كه بد مرد را نيكروزى مباد
بدانديش بر خرده چون دست يافت
درون بزرگان به آتش بتافت
به خرده توان آتش افروختن
پس آنگه درخت كهن سوختن
ملك را چنان گرم كرد اين خبر
كه جوشش برآمد چو مرجل به سر
غضب دست در خون درويش داشت
وليكن سكون دست در پيش داشت
كه پرورده كشتن نه مردى بود
ستم در پى داد، سردى بود
ميازار پرورده‌ى خويشتن
چو تير تو دارد به تيرش مزن
به نعمت نبايست پروردنش
چو خواهى به بيداد خون خوردنش
از او تا هنرها يقينت نشد
در ايوان شاهى قرينت نشد
كنون تا يقينت نگردد گناه
به گفتار دشمن گزندش مخواه
ملك در دل اين راز پوشيده داشت
كه قول حكيمان نيوشيده داشت
دل است، اى خردمند، زندان راز
چو گفتى نيايد به زنجير باز
نظر كرد پوشيده در كار مرد
خلل ديد در راه هشيار مرد
كه ناگه نظر زى يكى بنده كرد
پرى چهره بر زير لب خنده كرد
دو كس را كه با هم بود جان و هوش
حكايت كنانند و ايشان خموش
چو ديده به ديدار كردى دلير
نگردى چو مستسقى از دجله سير
ملك را گمان بدى راست شد
ز سودا بر او خشمگين خواست شد
هم از حسن تدبير و راى تمام
باهستگى گفتش اى نيك نام
تو را من خردمند پنداشتم
بر اسرار ملكت امين داشتم
گمان بردمت زيرك و هوشمند
ندانستمت خيره و ناپسند
چنين مرتفع پايه جاى تو نيست
گناه از من آمد خطاى تو نيست
كه چون بدگهر پرورم لاجرم
خيانت روا داردم در حرم
برآورد سر مرد بسياردان
چنين گفت با خسرو كاردان
مرا چون بود دامن از جرم پاك
نيايد ز خبث بدانديش باك
به خاطر درم هرگز اين ظن نرفت
ندانم كه گفت اينچه بر من نرفت
شهنشاه گفت: آنچه گفتم برت
بگويند خصمان به روى اندرت
چنين گفت با من وزير كهن
تو نيز آنچه دانى بگوى و بكن
بخنديد و انگشت بر لب گرفت
كز او هرچه آيد نيايد شگفت
حسودى كه بيند بجاى خودم
كجا بر زبان آورد جز بدم
من آن ساعت انگاشتم دشمنش
كه خسرو فروتر نشاند از منش
چو سلطان فضيلت نهد بر ويم
ندانى كه دشمن بود در پيم؟
مرا تا قيامت نگيرد بدوست
چو بيند كه در عز من ذل اوست
بر اينت بگويم حديثى درست
اگر گوش با بنده دارى نخست
ندانم كجا ديده‌ام در كتاب
كه ابليس را ديد شخصى به خواب
به بالا صنوبر، به ديدن چو حور
چو خورشيدش از چهره مي‌تافت نور
فرا رفت و گفت: اى عجب، اين تويى
فرشته نباشد بدين نيكويى
تو كاين روى دارى به حسن قمر
چرا در جهانى به زشتى سمر؟
چرا نقش بندت در ايوان شاه
دژم روى كرده‌ست و زشت و تباه؟
شنيد اين سخن بخت برگشته ديو
بزارى برآورد بانگ و غريو
كه اى نيكبخت اين نه شكل من است
وليكن قلم در كف دشمن است
مرا همچنين نام نيك است ليك
ز علت نگويد بدانديش نيك
وزيرى كه جاه من آبش بريخت
به فرسنگ بايد ز مكرش گريخت
وليكن نينديشم از خشم شاه
دلاور بود در سخن، بي‌گناه
اگر محتسب گردد آن را غم است
كه سنگ ترازوى بارش كم است
چو حرفم برآمد درست از قلم
مرا از همه حرف گيران چه غم؟
ملك در سخن گفتنش خيره ماند
سر دست فرماندهى برفشاند
كه مجرم به زرق و زبان آورى
ز جرمى كه دارد نگردد برى
ز خصمت همانا كه نشنيده‌ام
نه آخر به چشم خودت ديده‌ام؟
كز اين زمره خلق در بارگاه
نمي‌باشدت جز در اينان نگاه
بخنديد مرد سخنگوى و گفت
حق است اين سخن، حق نشايد نهفت
در اين نكته‌اى هست اگر بشنوى
كه حكمت روان باد و دولت قوى
نبينى كه درويش بى دستگاه
بحسرت كند در توانگر نگاه
مرا دستگاه جوانى برفت
به لهو و لعب زندگانى برفت
ز ديدار اينان ندارم شكيب
كه سرمايه داران حسنند و زيب
مرا همچنين چهره گلپام بود
بلورينم از خوبى اندام بود
در اين غايتم رشت بايد كفن
كه مويم چو پنبه است و دوكم بدن
مرا همچنين جعد شبرنگ بود
قبا در بر از فربهى تنگ بود
دو رسته درم در دهن داشت جاى
چو ديوارى از خشت سيمين بپاى
كنونم نگه كن به وقت سخن
بيفتاده يك يك چو سور كهن
در اينان بحسرت چرا ننگرم؟
كه عمر تلف كرده ياد آورم
برفت از من آن روزهاى عزيز
بپايان رسد ناگه اين روز نيز
چو دانشور اين در معنى بسفت
بگفت اين كز اين به محال است گفت
در اركان دولت نگه كرد شاه
كز اين خوبتر لفظ و معنى مخواه
كسى را نظر سوى شاهد رواست
كه داند بدين شاهدى عذر خواست
بعقل ار نه آهستگى كردمى
به گفتار خصمش بيازردمى
بتندى سبك دست بردن به تيغ
به دندان برد پشت دست دريغ
ز صاحب غرض تا سخن نشنوى
كه گر كار بندى پشيمان شوى
نكونام را جاه و تشريف و مال
بيفزود و، بدگوى را گوش‌مال
به تدبير دستور دانشورش
به نيكى بشد نام در كشورش
به عدل و كرم سالها ملك راند
برفت و نكونامى از وى بماند
چنين پادشاهان كه دين پرورند
به بازوى دين، گوى دولت برند
از آنان نبينم در اين عهد كس
وگر هست بوبكر سعدست و بس
بهشتى درختى تو، اى پادشاه
كه افگنده‌اى سايه يك ساله راه
طمع بود در بخت نيك اخترم
كه بال هماى افگند بر سرم
خرد گفت دولت نبخشد هماى
گر اقبال خواهى در اين سايه آى
خدايا برحمت نظر كرده‌اى
كه اين سايه بر خلق گسترده‌اى
دعا گوى اين دولتم بنده‌وار
خدايا تو اين سايه پاينده‌دار
صواب است پيش از كشش بند كرد
كه نتوان سر كشته پيوند كرد
خداوند فرمان و راى و شكوه
ز غوغاى مردم نگردد ستوه
سر پر غرور از تحمل تهى
حرامش بود تاج شاهنشهى
نگويم چو جنگ آورى پاى دار
چو خشم آيدت عقل بر جاى دار
تحمل كند هر كه را عقل هست
نه عقلى كه خشمش كند زيردست
چو لشكر برون تاخت خشم از كمين
نه انصاف ماند نه تقوى نه دين
نديدم چنين ديو زير فلك
كز او مي‌گريزند چندين ملك



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید