سر آغاز

غزلستان :: سعدی شیرازی :: بوستان
مشاهده برنامه «بوستان سعدی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
شنيدم كه در وقت نزع روان
به هرمز چنين گفت نوشيروان
كه خاطر نگهدار درويش باش
نه در بند آسايش خويش باش
نياسايد اندر ديار تو كس
چو آسايش خويش جويى و بس
نيايد به نزديك دانا پسند
شبان خفته و گرگ در گوسفند
برو پاس درويش محتاج دار
كه شاه از رعيت بود تاجدار
رعيت چو بيخند و سلطان درخت
درخت، اى پسر، باشد از بيخ سخت
مكن تا توانى دل خلق ريش
وگر مي‌كنى مي‌كنى بيخ خويش
اگر جاده‌اى بايدت مستقيم
ره پارسايان اميدست و بيم
طبيعت شود مرد را بخردى
به اميد نيكى و بيم بدى
گر اين هر دو در پادشه يافتى
در اقليم و ملكش پنه يافتى
كه بخشايش آرد بر اميدوار
به اميد بخشايش كردگار
گزند كسانش نيايد پسند
كه ترسد كه در ملكش آيد گزند
وگر در سرشت وى اين خوى نيست
در آن كشور آسودگى بوى نيست
اگر پاى بندى رضا پيش گير
وگر يك سواره سر خويش گير
فراخى در آن مرز و كشور مخواه
كه دلتنگ بينى رعيت ز شاه
ز مستكبران دلاور بترس
ازان كو نترسد ز داور بترس
دگر كشور آباد بيند به خواب
كه دارد دل اهل كشور خراب
خرابى و بدنامى آيد ز جور
رسد پيش بين اين سخن را به غور
رعيت نشايد به بيداد كشت
كه مر سلطنت را پناهند و پشت
مراعات دهقان كن از بهر خويش
كه مزدور خوشدل كند كار بيش
مروت نباشد بدى با كسى
كز او نيكويى ديده باشى بسى
شنيدم كه خسرو به شيرويه گفت
در آن دم كه چشمش زديدن بخفت
برآن باش تا هرچه نيت كنى
نظر در صلاح رعيت كنى
الا تا نپيچى سر از عدل و راى
كه مردم ز دستت نپيچند پاى
گريزد رعيت ز بيدادگر
كند نام زشتش به گيتى سمر
بسى بر نيايد كه بنياد خود
بكند آن كه بنهاد بنياد بد
خرابى كند مرد شمشير زن
نه چندان كه دود دل طفل و زن
چراغى كه بيوه زنى برفروخت
بسى ديده باشى كه شهرى بسوخت
ازان بهره‌ورتر در آفاق نيست
كه در ملكرانى بانصاف زيست
چو نوبت رسد زين جهان غربتش
ترحم فرستند بر تربتش
بدو نيك مردم چو مي‌بگذرند
همان به كه نامت به نيكى برند
خدا ترس را بر رعيت گمار
كه معمار ملك است پرهيزگار
بد انديش تست آن و خونخوار خلق
كه نفع تو جويد در آزار خلق
رياست به دست كسانى خطاست
كه از دستشان دستها برخداست
نكو كار پرور نبيند بدى
چو بد پرورى خصم خون خودى
مكافات موذى به مالش مكن
كه بيخش برآورد بايد ز بن
مكن صبر بر عامل ظلم دوست
چه از فربهى بايدش كند پوست
سر گرگ بايد هم اول بريد
نه چون گوسفندان مردم دريد
چه خوش گفت بازارگانى اسير
چو گردش گرفتند دزدان به تير
چو مردانگى آيد از رهزنان
چه مردان لشكر، چه خيل زنان
شهنشه كه بازارگان را بخست
در خير بر شهر و لشكر ببست
كى آن جا دگر هوشمندان روند
چو آوازه‌ى رسم بد بشنوند؟
نكو بايدت نام و نيكو قبول
نكودار بازارگان و رسول
بزرگان مسافر بجان پرورند
كه نام نكويى به عالم برند
تبه گردد آن مملكت عن قريب
كز او خاطر آزرده آيد غريب
غريب آشنا باش و سياح دوست
كه سياح جلاب نام نكوست
نكودار ضيف و مسافر عزيز
وز آسيبشان بر حذر باش نيز
ز بيگانه پرهيز كردن نكوست
كه دشمن توان بود در زى دوست
قديمان خود را بيفزاى قدر
كه هرگز نيايد ز پرورده غدر
چو خدمتگزاريت گردد كهن
حق ساليانش فرامش مكن
گر او را هرم دست خدمت ببست
تو را بر كرم همچنان دست هست
شنيدم كه شاپور دم در كشيد
چو خسرو به رسمش قلم دركشيد
چو شد حالش از بينوايى تباه
نبشت اين حكايت به نزديك شاه
چو بذل تو كردم جوانى خويش
به هنگام پيرى مرانم ز پيش
غريبى كه پر فتنه باشد سرش
ميازار و بيرون كن از كشورش
تو گر خشم بروى نگيرى رواست
كه خود خوى بد دشمنش در قفاست
وگر پارسى باشدش زاد بوم
به صنعاش مفرست و سقلاب و روم
هم آن جا امانش مده تا به چاشت
نشايد بلا بر دگر كس گماشت
كه گويند برگشته باد آن زمين
كز او مردم آيند بيرون چنين
عمل گر دهى مرد منعم شناس
كه مفلس ندارد ز سلطان هراس
چو مفلس فرو برد گردن به دوش
از او بر نيايد دگر جز خروش
چو مشرف دو دست از امانت بداشت
ببايد بر او ناظرى بر گماشت
ور او نيز در ساخت با خاطرش
ز مشرف عمل بر كن و ناظرش
خدا ترس بايد امانت گزار
امين كز تو ترسد امينش مدار
امين بايد از داور انديشناك
نه از رفع ديوان و زجر و هلاك
بيفشان و بشمار و فارغ نشين
كه از صد يكى را نبينى امين
دو همجنس ديرينه را هم‌قلم
نبايد فرستاد يك جا بهم
چه دانى كه همدست گردند و يار
يكى دزد باشد، يكى پرده‌دار
چو دزدان زهم باك دارند و بيم
رود در ميان كاروانى سليم
يكى را كه معزول كردى ز جاه
چو چندى برآيد ببخشش گناه
بر آوردن كام اميدوار
به از قيد بندى شكستن هزار
نويسنده را گر ستون عمل
بيفتد، نبرد طناب امل
به فرمانبران بر شه دادگر
پدروار خشم آورد بر پسر
گهش مي‌زند تا شود دردناك
گهى مي‌كند آبش از ديده پاك
چو نرمى كنى خصم گردد دلير
وگر خشم گيرى شوند از تو سير
درشتى و نرمى بهم در به است
چو رگ‌زن كه جراح و مرهم نه است
جوانمرد و خوش خوى و بخشنده باش
چو حق بر تو پاشد تو بر خلق پاش
نيامد كس اندر جهان كو بماند
مگر آن كز او نام نيكو بماند
نمرد آن كه ماند پس از وى بجاى
پل و خانى و خان و مهمان سراى
هر آن كو نماند از پسش يادگار
درخت وجودش نياورد بار
وگر رفت و آثار خيرش نماند
نشايد پس مرگش الحمد خواند
چو خواهى كه نامت بود جاودان
مكن نام نيك بزرگان نهان
همين نقش بر خوان پس از عهد خويش
كه ديدى پس از عهد شاهان پيش
همين كام و ناز و طرب داشتند
به آخر برفتند و بگذاشتند
يكى نام نيكو ببرد از جهان
يكى رسم بد ماند از او جاودان
به سمع رضا مشنو ايذاى كس
وگر گفته آيد به غورش برس
گنهكار را عذر نسيان بنه
چو زنهار خواهند زنهار ده
گر آيد گنهكارى اندر پناه
نه شرط است كشتن به اول گناه
چو بارى بگفتند و نشنيد پند
دگر گوش مالش به زندان و بند
وگر پند و بندش نيايد بكار
درختى خبيث است بيخش برآر
چو خشم آيدت بر گناه كسى
تأمل كنش در عقوبت بسى
كه سهل است لعل بدخشان شكست
شكسته نشايد دگرباره بست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید