خواهد دگر به دامگهى بال بسته اى
مرغ قفس شکسته اى از دام جسته اى
صياد کيست تا نگذارد ز هستيش
غير از سر بريده و بال شکسته اى
صيدى ستاده باز که بندد گلوى جان
در گردنش هنوز کمند گسسته اى
کو جرگه اى که باز نماند نشان از او
جز جان زخم خورده خونابه بسته اى
قيديست قيد عشق که ذوقش کسى که يافت
هرگز طلب نکرد دل باز رسته اى
عشرت در آن سر است که آيد برون از او
هر بامداد چهره به خونابه شسته اى
وحشى خموش باش که آتش زبان نشد
الا دلى چو شعله بر آتش نشسته اى