اين بس که تماشايى بستان تو باشم
مرغ سر ديوار گلستان تو باشم
کافيست همين بهره ام از مائده وصل
کز دور مگس ران سر خوان تو باشم
اين منصب من بس که چو رخش تو شود زين
جاروب کش عرصه جولان تو باشم
خواهم که شود دست سراپاى وجودم
در شغل عنان گيرى يکران تو باشم
در بزمگه يوسف اگر ره دهدم بخت
درآرزوى گوشه زندان تو باشم
در تشنگيم طالع بد جان به لب آرد
گر خود به سر چشمه حيوان تو باشم
من وحشيم و نغمه سراى چمن حسن
معذورم اگر مرغ غزلخوان تو باشم