پى وصلش نخواهم زود يارى در ميان افتد
که شوق افزون شود چون روزگارى در ميان افتد
به خود دادم قرار صبر بى او يک دو روز اما
از آن ترسم که ناگه روزگارى در ميان افتد
فغان کز دست شد کارم ز هجر و کار سازان را
ز ضعف طالعم هر روز کارى در ميان افتد
خوش آن روزى که چون گويند پيشت حرف مشتاقان
حديث درد من هم از کنارى در ميان افتد