وله نورالله قبره

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
گر بدينصورت، که هستي، صرف خواهد شد جوانى
راستى بر باد خواهى داد نقد زندگانى
کى برى ره سوى معني؟ چون تو از کوتاه چشمى
صورتى را هرکجا بينى درو حيران بمانى
راه دشوارست و منزل دور و دزدان در کمين گه
گوش کن: تا درنبازى مايه بازارگانى
واعظت گولست و ميدانم که: از ره دور گردى
رهبرت غولست و ميدانم که: در وادى بمانى
کرده اى با خود حساب آنکه: چون مالم فزون شد
در مراد دل بمانم شاد و آخر هم نمانى
اين رباطى در ره سيلست و ما در وى مسافر
برگذار سيلها منزل مساز، اى کاروانى
هرکه در دنيا به رنج آمد، ز بهر راحت تن
زندگانى مى دهد بر باد بهر زندگانى
جاودان کس را نشان باقى نخواهد ماند هرگز
جهد آن کن تا: مگر نامت بماند جاودانى
لذت حلواى ايمان کى فرو آيد به حلقت؟
چون ترا دراعه شش تويست و پيراهن دوگانى
ديگران را چون به راه آري؟ که خود را ياوه کردى
هرکه را شب خواب ميگيرد چه داند پاسباني؟
يا مراد خويش بايد جست، يا کام رفيقان
کار خود يکسو نه، ار دربند کار ديگرانى
سالها بوسيده اند از صدق خاک آستانها
آن کشان امروز مى بينم که خاک آستانى
مرد را گفت و قدم بايد، تو خود يکباره گفتى
خلق را در سر زبان بايد، تو خود يکسر زبانى
صوت و حرف از بهر آن آموختي، تا قول گويى
بحر و وزن از بهر آن انگيختي، تا شعر خوانى
بى زر اندر خانه ننشانى شبى کس را و عمرى
هست تا در ملک ايزد مى نشينى رايگانى
نام خود عاشق نهادي، چيست اين افسردگيها؟
عاشقان را سينه آتش خانه بايد، ديده خانى
پهلوانى نيست قلب دوستان بر هم شکستن
به که قلب دشمنان هم بشکني، گر پهلوانى
زير دستان را مهل، کز ظالمى انديشه باشد
گله را از گرگ صحرايى نگهدار، ار شبانى
مال مار تست و تو روز و شب اندر جمع آرى
يار بار تست و تو سال و مه اندر بند آنى
زر فريبنده است،خواهى مغربي، خواهى يمينى
برق سوزنده است، خواهى مشرقي، خواهى يمانى
گر ز قهر ايزدت خوفست، چون دست تو باشد
جهد کن تا : بر تو شهوت را نباشد قهرمانى
از رفيقان گفتن و از نيکبختان کار بستن
آنچه دانستم بگفتم با تو، آن ديگر تو دانى
سوختم در آتش فکرت روان خويش عمرى
تا تو ميگويى که : شعرش همچو آبست از روانى
کردگارا، روز عمر خويشتن بر باد دادم
گاه احسانست و وقت لطف و روز مهربانى
در دو عالم نيست مقصودى مرا، جز ديدن تو
شايد ار اميدوارى را به اميدى رسانى
گر نکوکاران رخ چون ارغوان آرند پيشت
من نمى آرم بغير از اشکهاى ارغوانى
شورش بسيار کردم، زانکه وقت عرض نامه
بر تو آمرزيدن بسيار مى بردم گمانى
آب درياى معاصى تا رکابم بود، دايم
چون ز بى آبى همى با باد کردم هم عنانى
گرچه جان در پاى ياران کرده ام، از راه صورت
کس نکرد آهنگ جانم، غير از آن ياران جانى
آتش دوزخ به آب چشم من کمتر نشيند
کز چنين آبى نيايد قوت آتش نشانى
ناتوان افتاده ايم از اصل خلقت، هم تو ما را
دستگيرى کن به لطف خويشتن، چون ميتوانى
گر برانى بندگانيم، ار بخوانى پادشاهى
حکم حکم تست و ما راضى به هر حکمي، که رانى
يارب اندر حال پيرى دست گيرم سوى رحمت
کز جوانى کردم اين آشفتگي، آه از جواني!
اى مسافر، چون به ملک و منزل خود بازگردى
گفتهاى اوحدى مى بر ز بهر ارمغانى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید