وله سترالله عيوبه

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
هرگز به جان فرا نرسى بى فروتنى
خواهى که او شوى تو، جدا گرد از منى
زنهار ! قصد کندن بيخ کسان مکن
زيرا که بيخ خويشتنست آنکه مى کنى
نيکى کن، اى پسر تو، که نيکى به روزگار
سوى تو بازگردد، اگر در چه افگنى
دل در جهان مبند، که بى جرعه هاى زهر
کس شربتى نمى خورد، از دست او، هنى
امروز کار کن که جوانى و زورمند
فردا کجا توان؟ که شوى پير و منحنى
تا کى من و جمال من و ملک و مال من؟
چندين هزار من که شد از قطره اى مني؟
سر برفراشتى که : به زور تهمتنم
اى زيردست آز، چه سود از تهمتني؟
جز با دل شکسته ترا کار زار نيست
خود را نگاه دار، که بر قلب مى زنى
کردى کلاه کژ، که : کمر بسته ام به سيم
اى سنگدل، چه سيم؟ که دربند آهنى
گر نيک بنگري،همه زندان روح تست
چون کرم پيله، بر تن خود هرچه مى تنى
گر مرهم تو بر دل مردم بمنتست
بردار مرهمت، که نمک مى پراگنى
مشکل بزايد از تو بسى خير، از آنکه تو
چون مادر زمانه ز نيکى سترونى
از پند گفتن تو چه فرقست تا به نيش؟
از بهر آنکه تيز ترا ز فرق سوزنى
تا برزنى به کيسه بازاريان يکى
روز دراز بر سر بازار و برزنى
از بهر لقمه اي، که نهندت به کام در
ديدم که : زخم دارتر از قعر هارونى
دانى حساب گندم خود جوبه جو ولى
«الحمد» را درست نداني، ز کودنى
نادان بجز حکايت دنيا نمى کند
ناچار خود حکايت دنيا کند دنى
اى اوحدي، کسى بجزو نيست در جهان
درويش باش، تا غم کارت خورد غنى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید