وله نورالله قبره

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
عمر گذشت، اى دل شکسته، چه داري؟
چاره کارى نمى کني، به چه کاري؟
روز بيهوده صرف کرده اي، اکنون
گريه بيهوده چيست در شب تاري؟
آنچه ز عمر تو فوت گشت ز روزى
رو، که به عمرى قضاى آن نگزارى
بس که خجالت برى به روز قيامت
گر ورق کرده هاى خود بشمارى
آب و زمينى چنين و قوت بازو
عذر چه گويى که هيچ تخم نکاري؟
چاره پيرى کن اى نفس، که جوانى
راه به منزل بر، آن زمان که سوارى
اى که گذر مى کنى به کوى عزيزان
بر سر گور تو بگذرند به خوارى
بس که برين باره کوه و دشت که بينى
ابر زمستان گذشت و باد بهارى
حجره دل را سياه کرده ز ظلمت
خانه گل را چه مى کنى که نگاري؟
اين همه جهلست، ورنه کوه نمى کرد
عهده عهد امانتى که تو دارى
زان همه کالاى قيمتى به قيامت
يک دو سه با خويش جهد کن، که بيارى
نقد خود اينجا تمام کن، که بسوزى
بر سر آن آتش، ار تمام عيارى
هرچه مرا عقل گفت، با تو بگفتم
تا تو ز من بشنوى و در عمل آرى
گفته من فرق کن ز گفته ديگر
لعل بدخشى شناس و مشک تتارى
دور ز اقوال نيک نيست زبانم
گرچه ز افعال خوب فردم و عارى
معترفم من که: هيچ کار نکردم
جز ورق خود سيه به شيفته کارى
اوحدي، آنجا که بار راه گشايند
اهل بضاعت، جز آب ديده چه بازي؟
کار سعادت به زور نيست، مگر تو
در کنف مسکنت گريزى و زارى
يارى از آن درطلب، که هرکه بيفتاد
از در او يافت زورمندى و يارى
آنکه ترا يک نفس فرو نگذارد
جهل بود، گر ز خاطرش بگذارى
بارى ازو ياد کن، که اوست به هرحال
خالق و رزاق وحى و قادر و بارى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید