وله طاب الله ثراه

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
مردم نشسته فارغ و من در بلاى دل
دل دردمند شد، ز که جويم دواى دل؟
از من نشان دل طلبيدند بيدلان
من نيز بيدلم، چه نوازم نواى دل؟
رمزى بگويمت ز دل، ار بشنوى به جان
بگذر ز جان، تا که ببينى لقاى دل
دل را، ز هر چه هست، بپرداز و صاف کن
تا هر چه هست بنگرى اندر صفاى دل
گر در دل تو جاى کسى هست غير او
فارغ نشين، که هيچ نکردى به جاى دل
دل عرش مطلقست و برو استواى حق
زين جا درست کن به قياس استواى دل
بر کرسى وجود تو لوحيست دل ز نور
بروى نبشته سر خدايى خداى دل
گر دل به مذهب تو جزين گوشت پاره نيست
قصاب کوى به ز تو داند بهاى دل
دل بختييست بسته بر مهد کبريا
وين عقل و نطق و جان همه زنگ و دراى دل
کيخسرو آن کسيست که حال جهان بديد
از نور جام روشن گيتى نماى دل
بيگانه را به خلوت ما در مياوريد
تا نشنوند واقعه آشناى دل
چون آفتاب عشق برآيد، تو بنگرى
جانها چو ذره رقص کنان در هواى دل
بگذر به شهر عشق، که بينى هزار جان
دل دل کنان ز هر سر کويى که: واى دل!
پيوند دل بديد کسي، کش بريده اند
بر قد جان به دست محبت قباى دل
از راى دل گذار نباشد، بهيچ روى
سلطان دلست و سر که بپيچد ز راى دل؟
سرپوش جسم اگر ز سر جان برافکنى
فيض ازل نزول کند در فضاى دل
گر در فناى جسم بکوشى بقدر وسع
من عهد مى کنم به خلود بقاى دل
نقد تو زير سکه معنى کجا نهند؟
چون آهن تو زر نشد از کيمياى دل
چون هيچ دل به دست نياورده اى هنوز
چندين مزن به خوان هوس بر، صلاى دل
عمرى گداى خرمن دل بوده ام به جان
تا گشت دامن دل من پر بلاى دل
گر نشنوى حکايت دل، اين شگفت نيست
افسرده خود کجا شنود ماجراى دل؟
عالم پر از خروش و صداى دل منست
ليکن ترا به گوش نيايد صداى دل
ناچار حال دل بنمايد بهر کسى
چون اوحدي، کسى که بود مبتلاى دل



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید