وله عليه الرحمه

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
نگفتمت که: منه دل برين خراب آباد؟
که بر کف تو نخواهد شد اين خراب آباد
دلت ز دام بلا گرچه ميرميد، ببين
که: هم به دانه نظر کرد و هم به دام افتاد
به خانه ساختنت ميل بود و مى گفتم:
نگاه دار، که بر سيل مى نهى بنياد
چنان شدى تو که مستان به دوش بردندت
که کس ز جام غرور زمانه مست مباد!
تو مى روى و جهان از پى تو مى گويد
که: خواجه هيچ ندارد، که هيچ نفرستاد
به چوب سرو ترا تخت بند کرد اجل
به جرم آنکه شبى رفته اى چو سرو آزاد
ز مکنت تو هم امروز بهره خواهد ساخت
همان کسى که ز بهر تو مى کند فرياد
تو ياد کن ز خداى خود اندرين ساعت
که ساعت دگرت هيچ کس نيارد ياد
شگفت نيست جهان کز تو يادگار بماند
که يادگار فريدون و ايرجست و قباد
هزاربار خرد با تو بيش گفت که: دل
به حب اين وطن عاريت نبايد داد
دريغم آيد از آن هوشمند دورانديش
که بى وفايى دوران بديد و دل بنهاد
هر آن بصير که سر جهان ببيند باز
چه آن بصير برمن، چه کور مادرزاد؟
به مردگان نظر عبرتى کن، اى زنده
که معتبر شمرند اين دقيقه مردم راه
ز خاکدان فنا هيچ آبروى مجوى
کزين هوس تو به آتش روى و عمر به باد
به حرص بر دل خود نقش زرمکن شيرين
که آخر از غم شيرين هلاک شد فرهاد
گشاده کن به کرم دست خود، که در گيتى
کليد گنج الهى گشايشست و گشاد
بداد و داده او شاد باش و شور مکن
که هرچه او دهد آن جمله عدل باشد و داد
کنون به کار خود استادگى نماي، ار نه
چو مرگ دست برآرد، نمى توان استاد
سر از قلاده آموختن مپيچ و بدان
که ديگران هم از آموختن شدند استاد
يقين بدان که: تو هم زين جهان بخواهى رفت
اگر به هفت رسد سال عمر و گر هفتاد
ضرورتست که: بنيادهاى نيک نهند
براى نام ابد مردمان نيک نهاد
مرا چنين که تو بيني: به چند گونه هنر
اگر ز سيم و زرم بهره نيست، عمر تو باد
ازين حديث روانم بسي، که بعد از من
کسى نگويد: کاى اوحدي، روانت باد!



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید