شماره ٣١٠: دست جرأت ديدم آخر مغتنم در آستين

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
دست جرأت ديدم آخر مغتنم در آستين
همچو شمع کشته خواباندم علم در آستين
با همه الفت چو موج از يکدگر پهلو تهى است
عالمى زين بحر جوشيده است رم در آستين
باطن اين خلق کافر کيش با ظاهر مسنج
جمله قرآن در کنارند و صنم در آستين
دامن افشان بايدت چون موج ازين دريا گذشت
چند چون گرداب بندى پيچ و خم در آستين
شوق بيتابيم مارا رهبرى در کانيست
اشک هر جا سرکشد دارد قدم در آستين
کز تأمل پرده بردارد زروى اين بساط
هر کف خاکى است چندين جام جم در آستين
دم زدن شور قيامت خامشى حشر خيال
يک نفس ساز دو عالم زير و بم در آستين
پنجه قدرت رهين باد دستيها خوش است
تا بافسردن نگردد متهم در آستين
در جنون هم دستگاه کلفت ما کم نشد
ناله عريانست و دارد صد الم در آستين
دعوى کاذب گواه از خويش پيدا ميکند
چون زبان شد هرزه گو دارد قسم در آستين
سرکشى در تنگدستيها مدارا ميشود
سودنست انگشتها را سر بهم در آستين
بسکه (بيدل) عام شد افلاس در ايام ما
نقش ناخن هم نمى بندد درم در آستين



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید