شماره ٣٠٨: زشکوه صافدل ندهد رخصت زبان

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
زشکوه صافدل ندهد رخصت زبان
زنجيرئى حياست بموج گهر فغان
سنبل اسير زلف ترا دام وحشتت
افعى گزيده ميرمد از شکل ريسمان
در عالم خيال بهار تبسمت
گل را چو شبنم آبشود خنده در دهان
کلفت شکار غيرتم از آه بى اثر
بر دل رسد چو تير خطا گردد از نشان
چون شمع بسکه در تب عشقت گداختم
محمل کشيد بر سر تبخالم استخوان
نى آب خضر دارم و نى چشمه حيات
عمريست ميخورم دم شمشير خونفشان
در راه انتظار کسى خاک گشته ام
مشت غبار من بسلام چمن رسان
چون صبح رنگ آينه هيچکس نيم
گردون مرا به بى نفسى کرد امتحان
از گفتگو تلاش ستم پيشه روشنست
گاه خرام تير نفس ميزند کمان
تنها نه آسمان سر تسليم جستجو است
افگنده است خاک هم از بيخودى عنان
بنياد دهر آينه دار ثبات نيست
يکسر غبار گردش رنگست آسمان
بيرنگ اعتبار وجود و عدم توئى
منزل کجاست گر نبود جاده در ميان
بگذار سربلندى اقبال اين بساط
تا آبرو چو شمع نريزى بناودان
هر چند دستگاه بود بيش حرص بيش
از موج بحر تشنه لبى ميکشد زبان
(بيدل) زبحر منت ساحل که ميکشد
بر حيرتست زورق ما بيخودان روان



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید