شماره ٣٠٥: در خور گل کردن فقرست استغناى من

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
در خور گل کردن فقرست استغناى من
نيست جز دست تهى صفر غرور افزاى من
از مراد هر دو عالم بسکه بيرون جسته ام
در غبار وحشت دى ميطپد فرداى من
سايه موئى زکلک خود تصور کرد و بس
نقشبند وهم در صنع ضعيفيهاى من
ترک دنيا هم دماغ همت من برنداشت
رنجه کرد افشاندن اين گرد پشت پاى من
مشت خاکم ليک در عرض بهار رنگ و بو
عالمى آينه مى پردازد از سيماى من
نقش مهر خاموشى چون موج بر خود ميطپد
در محيط حسرت طبع سخن پيراى من
پرده ناموس بيرنگيست شوخيهاى رنگ
ميدرى جيب پرى گر بشکنى ميناى من
از سبکروحى درون خانه بيرونم زخويش
چون نگه در ديده ها خاليست از من جاى من
اينقدرها لاله گلزار سوداى کيم
بى چراغان نيست دشت و در زنقش پاى من
عمرها شد حسرتم خون گشته پابوس اوست
صفحه مى بايد حنائى کردن از انشاى من
ياد ايامى که از آهنگ زنجير جنون
کوچه نى بود يکسر جاده در صحراى من
شمع اين محفل نيم ليک از هجوم بيخودى
در رکاب رنگ از جا رفته است اجزاى من
هيچکس خجلت نقاب ربط کمظرفان مباد
نشه عمرى شد عرق ميچيند از صهباى من
کرد (بيدل) سرخوش جمعيتم آخر چو شمع
داغ جانکاهى همان ته جرعه ميناى من



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید