شماره ٢٧٣: تا تب عشق آتشم را داد سر در سوختن

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
تا تب عشق آتشم را داد سر در سوختن
پنبه شد خاکستر از شور مکرر سوختن
هستى عشاق از آئين جهان ديگر است
بسته جز آتش دو عالم بر سمندر سوختن
روشن است اقبال ما چون شمع در ملک جنون
تخت داغ و لشکر آه و اشک افسر سوختن
در دل افسرده خونها ميخورد ناموس عشق
آتش ياقوت دارد تا بمحشر سوختن
چند بيند آرزو در دير نيرنگ خيال
چون خيال بى تميزان مى بساغر سوختن
با وجود وصل در بزم حضورم بار نيست
بشنو از پروانه ديگر قصه پر سوختن
دل بدست آور تلاش ديگرت آوارگى است
موج را بايد نفس در سعى گوهر سوختن
بى ندامت نيست عشق از نسبت طبع فضول
گريه ها دارد زدست هيزم تر سوختن
همچو اخگر خواب راحت خواهدت بيدار کرد
نيست غافل گرمى پهلو زبستر سوختن
شب بدل گفتم چه باشد آبروى زندگى
گفت چون پروانه در آغوش دلبر سوختن
نقطه ئى چند از شرار کاغذم کرد است داغ
بى تکلف انتخابى داشت دفتر سوختن
ميهان عبرتى اى شمع پر بر خود منال
تا بود پهلوى چربت نيست لاغر سوختن
با دل مايوس عهدى بسته ايم و چاره نيست
کس چه سازد نيست (بيدل) جاى ديگر سوختن



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید