شماره ٢٣٨: باز چون جاده بپائى که ندارد رفتن

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
باز چون جاده بپائى که ندارد رفتن
رفتم از خويش بجائى که ندارد رفتن
گاه جولان تو چون شعله فانوس گهر
ميرود دل بادائى که ندارد رفتن
عاقبت شبنم وامانده هوا ميگردد
اشک آه است بجاى که ندارد رفتن
خاک گشتيم و هواى تو نرفت از سرما
چکند کس ببلائى که ندارد رفتن
هر چه بود از کف ما رفت بنا گيرائى
جز همين جنس دعائى که ندارد رفتن
زاهد با همه بينش چقدر کوردلى است
ره سپردن بعصائى که ندارد رفتن
مى رمد صيدم وزير آر قفس ساز عرق
در شکستست صدائى که ندارد رفتن
پنبه گوش گرفته است جهانرا چون صبح
مرواى ناله بجاى که ندارد رفتن
از مقيمان زيارتگه عجزيم چو شمع
سجده ماست بپائى که ندارد رفتن
گل اگر گرد رکاب تو نشد معذور است
چکند پا بحنائى که ندارد رفتن
الفت آه مقيم در دل ساخت مرا
دارد اين خانه هوائى که ندارد رفتن
(بيدل) آن کيست که با سيل خرامش امروز
همچو دل نيست بنائى که ندارد رفتن



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید