شماره ٢٣٢: اى بعشرت متهم سامان درد سر مکن

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
اى بعشرت متهم سامان درد سر مکن
صاف و دردى نيست اينجا وهم در ساغر مکن
شمع اين محفل و بال گردن خويش است و بس
تا بود ممکن زجيب خاموشى سر بر مکن
زندگى مفتست اگر بيفکر مردن بگذرد
شعله خود را بيابان مرگ خاکستر مکن
تا توانى در کمين زحمت دلها مباش
همچو سيل از خاک اين ويرانها سر بر مکن
لب گشودن کشتى عمرت بطوفان ميدهد
در چنين بحر بلاى خامشى لنگر مکن
قسمتت زين گرد خوان بى انتظار آماده است
خاک کن بر ديده اما حلقه بر هر در مکن
تا کجا خواهى بافسون نفس پرواز کرد
اين ورق گردانده گير آرايش دفتر مکن
ايهوس فرساى جولان خون جمعيت مريز
بر رگ هر جاده نقش پاى خود نشتر مکن
هر کس اينجا قاصد پيغام اسرار خود است
از زبانم حرف او گر بشنوى باور مکن
دود دل تا خانه خورشيد خواهد شد بلند
يارب اين آينه رو را محرم جوهر مکن
نخل گلزار جنون از ريشه بيرون خوش نماست
ايخموشى ناله ما را نفس پرور مکن
ترک زحمت گيرا گر زنگار خورد آينه ات
انفعال سعى بيجا مزد روشنگر مکن
احتراز از شور امکان درس هر مجهول نيست
فهم در کار است اگر گوشى ندارى کر مکن
تا سلامت جان برى (بيدل) ازين گرداب يأس
تشنه چون گشتى بمير اما لب خود تر مکن



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید